نمی دانست چند روز است که پاهایش را دیگر بر خاک وطن نمی گذارد. از آن روز چند شنبه که برای آخرین بار شاهد غروب آفتاب در پشت کوه های خانۀ پدری خود بود، شاید هم هفته ها گذشته است. اینجا هر چیز طور دیگر است. خانه ها نقشۀ دیگر دارند. خیابان ها نام های دیگر دارند. خاطره ها صاحبان دیگر دارد: ناصر آباد، شهر کویته، سال 1362 خورشیدی.
اعضای خانواده، جدا جدا و یکی یکی تا به اینجا آمده اند. چشم همه سوی دست های کار آزمودۀ برادر بزرگ تر است. برادر، دکان ساعت سازی و رادیوسازی باز کرده؛ او باید پهلوی برادر بیاستد تا روزگار سخت مرد افگن، برادر را از پا نیافگند. هنوز فقط دوازده بهار عمر را شاهد بوده. کار را کم کم از برادر فرا گرفته است. زمان می گذرد و او از پی عقربه های ساعت، بیهوده پشت زمان گم شده می گردد. دکان آهسته آهسته کلان تر می شود. دو تا جوان که از لوگر هستند شریک دکان شده اند. آنها ترمیم تلویزیون و رادیو را به عهده گرفته اند. شب ها اما عاید دکان عادلانه چهار قسمت می شود. بچه های دیگر هم ـ چه بزرگ تر و چه کوچک تر ـ هر کس به کاری مشغول است. هر روز از مقابل دکان، جوان های می گذرند که در معدن ذغال عرق ریزی می کنند. گاهی بر سر و گاهی در دست های شان کلاه های پلاستیکی است که آن را هنگام کار در معدن می پوشند. او چند تا از آن بچه ها را می شناسد. یک روز صدا می زند: فلانی! اگر از این کلاه ها یک تا اضافه پیدا شد، من آن را کار دارم.
شب ها چیزی در خیالاتش سرگردان است، چیزی جدا از عقربه های ساعت. چندی نمی گذرد که یکی از بچه ها برایش از همان کلاه های کارگران معدن را می آورد. چشم هایش از دیدن آن می درخشد. می داند فردا کجا باید برود. می رود به دکانی که از آن همیشه سودا می خرد. این بار بر خلاف همیشه مقابل یک صندوق خالی چای خشک می ایستد. دکاندار که سکوت او را می بیند، می پرسد که چه می خواهد. این بار خواهش عجیبی دارد. از دکاندار می خواهد برایش یکی از تخته های صندوق خالی چای را بدهد. دکاندار که شاید خودش هم صاحب فرزندانی است بدون این که از او چیزی بپرسد، یک تخته را از صندوق جدا کرده برایش می دهد. شب با برادرزاده و پسر کاکای خود یکجا تلاش می کنند با استفاده از این تخته چوب و آن کلاه پلاستیکی، چیزی بسازند که پیش از این شاید به این صورت کسی آن را نساخته باشد. از ساختن که فارغ می شود، خنده اش می گیرد. می بیند به هر چه شباهت دارد جز به یک آلۀ موسیقی، آنچه که او در صدد ساختنش بوده است. اما او آن را دمبوره می نامد. آرزوی داشتن دمبوره، نوجوان دوازده ساله را آرام نمی گذاشت. با خود می گوید: "به نظر من رفیق خود را یافته ام".
از همین جا دمبوره همراه و همکار همیشگی سفر و حضر او می شود.
غربت ناگزیر
داوود در ششم ثور 1350 خورشیدی برابر با 26 اپریل 1971 میلادی در قریۀ "غُجُر باش" ولسوالی "بندر" ولایت دایکندی (ارزگان سابق) چشم به جهان گشود.
پدرش غلام حیدر که از متنفذین منطقه به شمار می رفت، هم در زمان محمد ظاهر شاه و هم محمد داوود، وکیل انتخابی منطقه بود و به همین دلیل به نام وکیل شهرت داشت. غلام حیدر وکیل با کیمیا، مادر داوود که در تذکره او را فاطمه نوشته بودند، ازدواج کرده بود. حاصل ازدواج آنها چهار پسر و هشت دختر بود که از این میان یک پسر و یک دختر دیگر در قید حیات نیستند. غلام حیدر از دو ازدواج دیگر خود فقط صاحب یک فرزند شد.
داوود که به عنوان یازدهمین فرزند خانواده به دنیا آمده بود، هنوز کودکی بیش نبود که مادر را از دست داد.
تا هفت سالگی، قرآن، خواجه حافظ و شهنامه را در خانه نزد پدر خواند. وقتی یگانه معلم قریه که از هرات بود در سال 1357 خورشیدی مانند همیشه به قریه آمد، پس از امتحان گرفتن دید که داوود خواندن و نوشتن می تواند. او را مستقیماً شامل صنف سوم ساخت. سال بعد در آغاز صنف چهارم که تازه قلم و کتاب و کتابچه را از مکتب گرفته بودند، یکباره جنگ آغاز شد. میز و چوکی که مکتب آنها به عنوان یگانه مکتب در منطقه آن را تازه به دست آورده بود، سوختانده شد و آن یگانه معلم قریه هم به سختی توانست جان سالم بدر ببرد.
هنگام قیام های مردمی بود. سازمان ها به وجود آمدند و همراه با فراوان شدن سازمان ها، شعله های جنگ افروخته تر شد. بسیاری از متنفذین منطقه جان خود را در آن نبردهای میان سازمانی از دست دادند. در شب اول عید قربان سال 1362 خورشیدی، در اثر یک حملۀ وسیع در منطقه، 23 تن از اعضای خانوادۀ داوود به شمول برادرش سرور سرخوش، کاکا، پسران کاکا، پسران عمه و پسران ماما در یک شب به قتل رسیدند. کودکان و زنان خانواده که از دم تیغ قتل عام نجات یافته بودند مدت ها متواری بودند تا این که غربت سرای کویته را به عنوان اقامتگاه موقت برگزیدند و یک بار دیگر در آنجا کنار هم جمع شدند.
داوود به علت ناآشنایی با زبان اردو، مکتب را باید دوباره آغاز می کرد. صنف اول تا سوم را در یک سال و صنف چهارم و پنجم را در سال دیگر خواند. در شهر کویته در مجموع اجازه یافت تا صنف دهم را به پایان برساند. تحصیل بیشتر برای مهاجرین افغان میسر نبود. سال 1999 میلادی از پاکستان به انگلستان آمد. یک سال را در انگلستان به سر برد و از سال 2000 میلادی بدینسو در اتریش در شهر ویانا به سر می برد. داوود در سال 1995 میلادی با کبرا نیکزاد که از کودکی با هم آشنا بوده اند، ازدواج کرده و هر دو صاحب سه پسر با نام های صبور، ذوالفقار و یاسر هستند که به ترتیب 16 ساله، 14 ساله و 7 ساله می باشند.
دمبوره، تربیونی برای گفتن
آن گوشۀ دورافتاده که داوود در آن چشم به جهان گشوده بود، جایی نبود که وقتی نوایی از نایی بلند می شود، فریاد تحسین خلق برخیزد. زیباترین میلودیی که از گریبان تاری رها می شد، محکوم به پنهان شدن در درون سینه ها و در میان کوه ها و دره ها بود. دمبوره، سازی نبود که در هر خانه و خانواده حضور خواسته و بی خطر داشته باشد. در چنین احوالی آغازگر موسیقی در خانواده، بزرگترین فرزند خانواده، برادر بزرگ داوود، سرور سرخوش بود. سرور سرخوش که طبع شعر هم داشت احتمالاً در زمان خدمت سربازی در ولسوالی لعل در ولایت غور به دمبوره نواختن روی آورد. موسیقی شناس جاپانی خانم هیرومی لورین سکاتا از دانشگاه سیاتل که به قصد تحقیق موسیقی فولکلور به افغانستان سفر کرده بود، چند آهنگ از آن زمان ها از سرور سرخوش ثبت کرده است. سرور سرخوش در رادیو تلویزیون دولتی افغانستان هم چند آهنگ ثبت کرده و پس از سفر به پاکستان و آشنایی با اهل موسیقی آن دیار، در رادیوی کویته نیز آهنگ هایی از او به ثبت رسیده است.
باری داوود که کودک خوردسالی بود از سرور پرسیده بود، چرا از آن آلات موسیقی که در خواندن های او استفاده شده است، در خانۀ شان نیست. سرور سرخوش با اشاره به دمبوره گفته بود: "یک چوب خشک که این قدر مصیبت آورده، فکر کن اگر فرضاً هارمونیه در خانه باشد، چه قیامتی برپا خواهد شد".
داوود اما از همان کودکی ها می دانست چه می خواهد. آرزوی او این بود که شامل مدرسۀ دینی شود و به عنوان یگانه عالم دین در خانواده شناخته شود. در همان آوان شوق خواندن نوحه و روضه داشت و علاقۀ زیاد به سینه زنی در درون او می جوشید. سرنوشت اما راۀ دیگری برایش انتخاب کرده بود. وقتی او پس از قتل عام خانواده در سال 1362 خورشیدی به کویته مهاجرت کرد، مهاجران آنجا اطلاع یافتند که از خانوادۀ سرور سرخوش نوجوانی تازه آمده است. آن روزگار دو رادیو از پاکستان به زبان دری نشرات داشتند: رادیو دوست از اسلام آباد و رادیو هزارگی از کویته. داوود برای مصاحبه با رادیو هزارگی دعوت شد. در ضمن مصاحبه از او خواستند مانند برادر، او هم آهنگی بخواند. او پیش از آن هیچگاهی، جز در خلوت با خود، نخوانده بود. به یاد سفر دشواری افتاد که از کوهپایه های وطن تا غربت آباد کویته پشت سر گذاشته بود. با کاکایش زمان اطرافی در سوگ عزیزان از دست رفتۀ خانواده در کوه و کوتل سفر بسیار گریسته بود. اطرافی برای سرور سرخوش وقتی با داوود در گریز گم می شدند، یک مرثیه سروده بود: "چرا کشتی تو ای ظالم، چو سرخوش مرد آزادی".
داوود در مصاحبه به یاد آن "مخته" افتاد و به عنوان اولین آهنگ خود آن را در سوگ برادر اجرا کرد. وقتی کوچک تر بود، سرور سرخوش برایش دو تخلص برگزیده بود: "صافی" و "روشن ضمیر". گفته بود هر وقت بزرگ شد خودش یکی را انتخاب کند. آن روز وقتی مصاحبۀ داوود نشر می شد، نامش را داوود سرخوش اعلان کردند و همکاران رادیو گفتند نباید این نام از یادها پاک شود. دیگران برایش دمبوره نواختند. هنوز با دمبوره پیوند یاری نبسته بود. از آن روز به بعد در رادیوی هزارگی در کویته آغاز به کار کرد. جواب به نامه ها را می نوشت. بعداً اخبار را هم می نوشت. آن روزگار در دو دکانی که آن ها را با هم وصل کرده بودند، با بیشتر از بیست نفر یکجا زندگی می کرد. هنوز باقی خانواده به او نپیوسته بودند. وقتی با دوستان خود از یک کلاه و یک پارچه چوب موفق به ساختن چیزی مشابه به دمبوره شد، شب ها بعد از مکتب و کار در ساعت سازی و کار در رادیو، کوشش می کرد میلودی های را که در ذهنش آرمیده بود، احضار کند. شب ها سحر می شد و دستان او آشناتر با دمبورۀ خود ساختۀ او.
در اواخر سال 1362 خورشیدی یکی از روزها که با دستان چرک و آلوده به سیاهی، مصروف کار در دکان بود، دو فرستاده از جانب "تنظیم هزارۀ مغول" آمدند و گفتند، بیایید که کنسرت است. نمی دانست کنسرت چیست. می خواست همان گونه با لباس های کار برود. "برادران افشار" - دو بچۀ کابل دیده که در همسایگی شان دکان خیاطی داشتند - فوراً او را به دکان خود بردند و از لباس های نیم دوز و خام کوک، چیزی نزدیک به اندازۀ او پیدا کردند و فرستادندش به سوی برنامه. آنجا اعلام کردند که برادر سرور سرخوش دو آهنگ اجرا خواهد کرد. وقتی داوود دوازده ساله با آن لباس های عجیب و غریب بر استیژ ظاهر شد، اکثریت حاضران محفل را ترک کردند. داوود شروع کرد به خواندن شعری که خودش آن را سروده بود: "دگر قبول نداریم از غیر فرمان بعد از این". هنوز خواندن به آخر نرسیده بود که سالون دوباره مملو از جمعیت شد. در میان چک چک ها و تشویق های فوق العادۀ مردم آن آهنگ را چهار بار اجرا کرد. از فردای آن روز در شهر کویته تبدیل به یک ستاره شده بود. در رادیو هزارگی در کویته به عنوان خواننده و نوازنده هم شروع به کار کرد. اواخر سال 1365 خورشیدی بود که روزی در رادیو خبر آمدن یکی از اساتید موسیقی کلاسیک پیچید. همکاران رادیو که می دانستند داوود هیچگاهی آموزش موسیقی ندیده، پیشنهاد کردند نزد استاد ارباب علی خان کهوسو که هر سال به سبب گرمای شدید ولایت سند برای مدتی به کویته می آمد، برود. هنرمندان با نام و نشانی در آنجا شاگرد استاد بودند. ارباب علی خان کهوسو پیرمرد فقیرمشربی بود. هنگام آمدن او به شهر کویته، شاگردان او در یک ساختمان متروک که با آمدن استاد آن را پاک کرده بودند، به دورش حلقه می زدند و از دانش بسیار استاد فیض می بردند. داوود آنجا نزد استاد رفت. استاد دست او را بالای هارمونیه گذاشت و گفت، آنچه را برایش نشان می دهد یک هفته تمرین کند، بدون این که آواز هارمونیه بلند شود. داوود هارمونیه نداشت. در رادیو هارمونیه را در الماری قفل می کردند. اما در ستدیو پیانوی بزرگی قرار داشت که سال ها می شد از کار افتاده بود. نوازنده های که عادت به کشیدن نسوار داشتند بال پیانو را بلند می کردند و نسوار خود را داخل آن تف می کردند. داوود یک هفته پشت آن پیانو همان گونه که استاد گفته بود تمرین کرد. پنج شش ماهی که استاد زنده بود از او آموخت.
بار دیگر فرصت آموزش موسیقی در اتریش برایش میسر شد. با این که در اتریش می خواست ژورنالیزم بخواند اما این آرزویش برنیامده باقی ماند. چیزی کمتر از دو سال را در "ویانا موزیک سکول" صرف آشنایی با مقدمات موسیقی اروپایی نمود. پس از گذشتاندن یک دورۀ فشردۀ سه ماهه در مکتب خصوصی موسیقی، شامل کنسرواتور یا هنرستان عالی موسیقی شد. در پهلوی آموزش موسیقی مجبور بود برای گذران زندگی به کارهای مثل کارهای ساختمانی نیز بپردازد. پنج سال طول کشید تا سند فراغت آن موسسه را به دست آورد. امروز در یک مکتب خصوصی موسیقی شاگردان مبتدی موسیقی را رهنمایی می کند. سرخوش از استاد زبیر بختیار، یگانه پروفیسر افغان در اتریش به عنوان استاد غیررسمی موسیقی خود یاد می کند.
از "مخته" تا "مریم"
مهاجرت در کویته برای داوود سرخوش شدن دو چیز با اهمیت در اختیار او قرار داد: اولی آن کتابخانه های "غازی" و "هجرت" بود که پیوند او را با زبان و فرهنگ افغانستان زنده نگه میداشت. دومی، آشنایی با چهره های فرهنگی و سیاسی بود. کوشش های پنهان و آشکار برای جلب و جذب جوانان در سازمان های سیاسی، ممد این آشنایی ها بود. در سیزده سالگی با خانمی آشنا شد که معلم بود و برایش افغانستان در مسیر تاریخ را توضیح می داد. آشنایی با او برای داوود مثل آن بود که بار سنگینی را از شانه هایش برداشته باشند. وقتی بود که باید آهسته آهسته می دانست که بسیار چیزها را نمی داند. روزگاری بود که معلم فزیک به جای توضیح قانون نیوتن افکار یوری افاناسیف را تشریح می کرد.
داوود می گوید: "آنچه من امروز هستم نتیجۀ کار و همکاری آدم های بسیاری است که من حتی نام های اصلی آن ها را نمی دانم".
به واسطۀ همین شناخت ها گاهی سری می زد به دیپارتمنت فارسی دانشگاه بلوچستان. شاهد بحث ها و صحبت ها میان استادانی می بود که در پهلوی داشتن دانش بسیار، بر زبان فارسی نیز مسلط بودند. می دید که عالم مصباح که استاد زبان و فلسفه بود چگونه با شرافت عباس استاد دیگر همان دانشگاه مسألۀ را مطرح می کنند. شنیدن این چنین صحبت ها و همچنان جو سیاسی آن سال ها، او را به این برداشت رسانده بود که وقت خواندن اشعاری که در آن گپ از زلف چون مار و چشم چون پیاله است، دیگر گذشته است. وقتی از کشته ها پشته ها ساخته می شود، چرا باید از آنها نخواند؟
داوود سرخوش کوشش می کرد زندگی روزمرۀ مردم دور و بر خود را شعر و تصنیف ساخته و بخواند. برای شجاعت و رشادت جنگاوران می خواند. برای کارگران معدن ذغال سنگ می خواند. برای چپلی دوزها می خواند:
"خودم هم دوست داشتم از شرایط همان روزگار بگویم، روزگاری که از روز کربلا چیزی کم نداشت. آن روزگار، چطور خواندن برایم مهم نبود. مهم این بود که شعر باید اجرا شود و پیام باید به گوش ها برسد".
سرخوش از سه حادثۀ بزرگ در زندگی خود یاد می کند که باعث شد زندگی او متحول شود. قتل عام خانواده در سال 1362 خورشیدی اولین حادثۀ بزرگ زندگی او بود. حادثۀ دیگر اولین برگشت او پس از مهاجرت بود به وطن. وقتی او در سال 1993 میلادی به وطن مراجعت کرد، قصد کمک کردن داشت. انواع تخم گندم و نهال با خود برده بود و می خواست شفاخانه ببرد: " آنجا که رفتم، دیدم آن گونه که من فکر می کردم نبود. دیدم از همه چیز یک بازیچه درست شده که برای تقویت یا سرکوب فلان کس استفاده می شود. سخت ناامید شدم. برای چند سال نتوانستم کاری اجرا کنم".
حادثۀ سوم سال 1997 میلادی در شهر مزار شریف اتفاق افتاد. رفته بود زیارت سخی. مردی را دید که مقابل زیارت با دو کودک ایستاده است و از رهگذران به زاری می خواهد کسی آن دو را به فرزندی قبول کند، زیرا ممکن است از گرسنگی بمیرند:
"از ریشه لرزیدم. آن روزها صبور پسرم یک ساله می شد. به خود گفتم، طفلی که گرسنه می ماند یا انسانی که کشته می شود، اصلاً فرق نمی کند کیست یا اولاد کیست".
داوود سرخوش امروز در محیط تازه به دید تازه یی رسیده؛ فضاهای باز طرز دید او را دگرگون کرده است. بسیار می خواهد، پنجره ای که با کار و موسیقی خود خواهد گشود، مملو از هوای تازه باشد. او از جمله هنرمندان معدودی است که از برجسته کردن نقاط ضعف و قوت کارهای خود چندان نمی هراسد: "من نتوانسته ام از زمان فرار کنم. در دوره های خاص، حساسیت های داشته ام که باید آنها را می گفتم. من سال های سال فقط برای هزاره ها خوانده ام اما امروز "بازی" را می خوانم. امروز به اینجا می رسم که وقتی که می گفتیم و می گوییم، مال من، مال تو، خانۀ من، خانۀ تو، این ها بازیی بیش نبوده و نیست. گاهی به من می گویند که من کارهای دیروز خود را نمی خوانم چون آنها را دیگر دوست ندارم. می گویم، دوست دارم ولی برای همان دوره دوست دارم. می گویم، اگر کسی می خواهد احمد ظاهر را بشناسد، باید به دورۀ احمد ظاهر برگردد".
یک لیست ناتمام از آهنگ هایی که توسط داوود سرخوش اجرا شده، می تواند چنین باشد:
آهنگ آهنگساز شعر/تصنیف
سرزمین من آهنگ ترکی امیر جان صبوری
یا مولا علی امیر جان صبوری امیر جان صبوری
جره جو داوود سرخوش داوود سرخوش
آی مردم آخر ای مردم امیر جان صبوری امیر جان صبوری
دمی که با تو می گذارم داوود سرخوش داوود سرخوش
به ای ملکای مردم امیر جان صبوری امیر جان صبوری
مریم داوود سرخوش شریف سعیدی
شب های بی ترانه امیر جان صبوری امیر جان صبوری
شهرستانی داوود سرخوش سرخوش/فولکلور
سرخوش برای بار اول با آلبوم "سرزمین من" که در سال 1999 میلادی نشر شده بود، مطرح گردید. جالب است گفته شود بسیاری از آهنگ های آن قبلاً توسط آوازخوانان دیگر هم خوانده شده بود، همچنان ثبت آلبوم هم حاصل زحمت فقط یک شبه یی هنرمندان بوده است. ولی استقبالی که از این آلبوم صورت گرفت برای داوود سرخوش، داوود سرخوش شدن را به ارمغان آورد. تا حال از او پنج آلبوم نشر شده به نام های سرزمین من، پری جو، سپید و سیاه، مریم و بازی. این روزها در آستانۀ ثبت آلبومی ایستاده است که شاید "جنگ و جنون" و شاید هم "جنون" نام بگیرد. دو کار دیگری که عزم انجام دادن آنها را دارد با دمبوره، این یار دیرین او در پیوند است. می خواهد آهنگ های مخصوص دمبوره را با همان اصالت شان آلبوم کند و نگذارد بادهای فراموشی آنها را از یادها محو کند. با استفاده از تکنیک های ثبت می خواهد در نوازندگی دمبوره هم نوآوری های کند و به بیان خودش، "می خواهم دمبوره از تنهایی خود بدر آید".
داوود سرخوش هنرمند کم کار است. روزگاری بیشتر در بند "چه خواندن" بوده تا "چگونه خواندن". امروز برایش هر دو مهم است. انتظار او این نیست که کارهایش به هر صورت و تا حد ممکن تمام مخاطبان را طرف قرار بدهد. او با دغدغه ها و تنهایی های غربت در ویانا خلوتی دارد که با مخاطبانی نه چندان عام آن ها را مطرح می کند. و اما دمبوره نواختن او بیشتر به مغازله با این ساز نفیس شباهت دارد: سرخوشی های یک داوود سرخوش.
پانوشت: * «مخته»، نوعی ترانه هزارگی است که درونمایه تراژیک دارد و معمولاً در سوگ از دست رفته ها خوانده می شود.