‏نمایش پست‌ها با برچسب چهره ها. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب چهره ها. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

سالگرد عروج ملکوتی رهبرشهید...


هجدهمین سالگرد رهبر شهید و یاران با وفایش را گرامی میداریم
حیات الله مهریار: بیست دوم حوت نزدیک است و آنروزیکه آسمان فضایش خون آلود گشت و پدر میلیون ها انسان آزاده را جلادان تاریخ گرفت. آن متعصبان و کوردلان و جنایت کاران چنان تصور میکردند که با قطع کردن سر رهبر شان درخت نو شگوفته ای عدالت خواهد خشکید و دیگر نام نشانی از او و نسل او باقی نخواهد ماند. آنان چنان تصور میکردند که کاری ناتمام عبدالرحمن را تمام کند و بر موجودیت میلیون ها انسان آزاده خط بطلان بکشد. در ظاهر امر خودشان را پیروز و فاتح بر این آیده شان میدانستند ولی بی از آنکه ریشه درخت عدالت که با قوت خود باقی و شگوفان گردید. آن جاهلان از آن جهت مشت بر سینه می زدند که دیگر رهبر و پدری که بتواند مردم اش را راهنمایی کند وجود ندارد و همه دار ندار این ملت آزاده را گرفته است. ولی بی خبر از آنکه آزاده گی و عدالت در رگ ها و شریان های این مردم تزریق گردیده است و پدر آنچنان کاری پخته و اساسی را بنیان نهاده است که هر روز با تولد شدن یک نوزاد روح بابه همراه او و همدم با او بزرگ میشود.

یکی از اثار استاد سلمانعلی ارزگانی 
بیست دوم حوت روز عروج ملکوتی بابه بزرگ است که قرار است روز جمعه 11 حوت سال روان در مصلی بزرگ رهبر شهید از سالگرد شان محفل با شکوهی برگزار گردد. نمیدانم امسال چرا دلم زیاد علاقمند اشتراک به آنجا را ندارد؟ دقیقا یادم است سال پار وقتی سخن از برگزاری سالگرد رهبر شهید به میان می آمد فضای انترنت و خصوصا صفحه مجازی فیس بوک از روز برگزاری سالگیرد پور بود و من هم نهایت تلاش میکردم تا در میان توده ای مردم از ایشان سخن گفته و آنان را وادار کنم تا برای عهد پیمان با رهبر به مصلی شرف حضور بیابند. ولی امسال تا حال در این فکر نبوده ام و حتا دوستان نزدیکی که از این برگزاری سالگرد بابه خبری ندارند تا حال در میان نگذاشته ام. وقتی به خود فکر میکنم دو موضوع ذهنم را مشغول میکند که نتوانسته ام حد اقل کاری را برای بابه و مردم ام انجام بدهم. این دو موضع از زمانی برایم پیش آمد که در صفحه فیس از برگزاری محافل جدا گانه ای را نشر کردند. اول اینکه یکی از دوستان نامه استاد محقق را به خاطر بزرگداشت از سالروز شهید وحدت ملی استاد مزاری برای برگزاری هر چه با شکوهتر آن به کمیته یی برگزاری سالگرد رهبر شهید نوشته بود و از آنان خواسته بود تا با معاون ریس جمهور استاد خلیلی و سایر احزاب مشورت صورت گیرد.

 از سوی هم، چنانیکه دوستان در صفحه ایی فیس بوک نشر کردند از عدم توافق استاد خلیلی مبنی بر برگزاری محافل بصورت یکجا همانند سال پیش خبر دادند. صحت و سقم این موضوع از چند دوست نیز استجواب کردم و آنان نیز تایید کردن و اضافه نمودند که به گفته کرزی که تیمی آقای خلیلی است باید جدا گانه از تیم جبه ملی که استاد محقق عضو آن است گرفته شود و این دوستان از چنین موضوعی نیز ابراز تاسف کردند. در حقیقت این مسئله باعث میشود تا دو دستگی در میان مردم بوجود بیاید که در عرصه سیاست با وجود مشکلات روز افزونی که مردم ما دامنگیر آن است بیش تر از همه ضربه سنگینی را وارد سازد. در حالیکه در این مرحله حساس که مردم ما با انواع مشکلات چی در داخل و چی در خارج از کشور با آن دست و پنجه نرم میکنند ضربه مهلکی از طرف رهبران ما زده میشود که خود تیشه به ریشه زدن را به نمایش میگذارد. برگزار کردن سالگرد رهبر شهید بصورت جدا گانه در حقیقت بازی کردن با سرنوشت مردم و ارزش قایل نشدن به آرمانهای بابه بزرگ است که از طرف رهبران ما ایجاد میگردد. من مطمئنم که اگر این مسئله واقعیت داشته باشد بطور قاطع گفته میتوانم که روح رهبر بزرگ ناراحت و کاسه لیسان و غم بدوشان هم جایگاهی در میان نخواهد داشت و دیگر رهبری که بتوان به او اعتماد کرد وجود نخواهد داشت، چون با استفاده از نام بابه بزرگ و نداشتن انگیزه رهبریت در میان رهبران و به بازی گرفتن آن خود عملی است بس شرم آور. همین مسئله بنده را که اندک درکی از بابه بزرگ دارم ذهنم همواره مشغول نگهداشته و اینکه کاری کرده نمیتوانم از خودم متنفرم.

پوستر: سایت خبری و تحلیلی غرجستان
دوما دلیل که علاقه ای برایم تا حال پیش نیامده فاصله ای حدود بیست روز تا روز بزرگداشت از سالگرد رهبر شهید میباشد. بهتر آن است که تا رسیدن به آن روز در بعد های مختلف شخصیتی رهبر شهید کار صورت میگرفت. شاید سایر افراد جامعه که آشنایی نسبی از رهبریت و شخصیت بابه بزرگ دارد هم تا هنوز در فکر آن بوده باشد که برگزاری سالگرد رهبر را همان 22 حوت و یا نزدیک به همان روز باشد. نمیدانم دلیل اینکه 11 روز قبل از روز شهادت رهبر بزرگ سالگرد ایشان را برگزار کرده است را در چی میداند؟ اگر جمعه بعد را آقای خلیلی و حلقه بگوشان اش تایید کرده اند و حلقه ها احزاب های دیگر این روز را، نهایت جای تاسف است که چقدر سر نوشت مردم ما که با رهبر بزرگ پیوند نا گسستنی دارد به بازیچه گرفته میشود. همین امر باعث شده است که تا حال هیچ میلی برای اشتراک در سالگرد بابه بزرگ در ذهنم نیامده است

در هر صورت امروز ما نیاز به همپارچگی و همدستی در مسایل سیاسی و عدم سوی استفاده از نام رهبر بزرگ را داریم. متاسفانه چنانکه تصور میشود این مسئله که روح بابه شاد میشود و یا نفرت و انزجارش از رهبران که خود را جانشین آن میداند می آید برای آنان مهم نیست و آنچه که بیشتر برای رهبران کنونی با ارزش است قدرت نمایی است که دو تیم و یا سه تیم با سوی استفاده از نام بابه بزرگ سالگرد را بهانه قرار داده و مردم را نیز به بازی میگیرد. امیدوارم که تا روز برگزاری سالگرد رهبر شهید این مشکل از میان احزاب سیاسی برداشته و اصل وحدت و یکپارچگی مردم را مد نظر بگیرند و همان یک روز را به عنوان یاد بود و تجدید عهد پیمان با رهبر بزرگ گردهم آیند. در غیر آنصورت همه این احزاب به دست دیگران خواهد چرخید و خود شان نیز بازی چه و آله دست دیگران قرار خواهد گرفت.


۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

از رویا فارغ شدم

نوت: این نوشته را حمید فیدل در تاریخ January 19, 2011 زمانی که تازه از دانشگاه فارغ شده بود نوشته است، بخاطر که این نوشته بسیار قشنگ و پرمعنی است در اینجا گذاشتم. در پی آن چند خط نوشته کوتا از داود ناجی که در همین رابته نوشته است را نیز میگذارم، امید است که دوستان استفاده بی برند.


حمید فیدل: زمان طولانی از دست رفت تا مزه آن روز را بچشم؛ روزی را می‏گویم که از دانشگاه فارغ شدم. نمی‏خواهم دانشگاه را ستایش کنم و یا از آن بنالم؛ صرفا می‏خواهم دنباله عبارت را بگیرم و تخیل ام را با نظم دلبخواه خودم در کنار هم بچینم تا به آن روز برسم که از رویا فارغ شدم. 

شجاعت دنبال کردن دنباله عبارت و سخن از آن رو ایجاد شده است که تضاد احساسی آن روز و افتادن در خالیگاه و دلهره‏ای ناشی از آن وادارم می‏کند تا از خودم شیره‏ای بیرون دهم، هرچند که رفتن به دنبال سخن به این سادگی‏ها میسر نباشد و گام نهادن در آن حوزه‏ای بی‏مصرف مایه‏ای ذاتی بخواهد؛ اما من می‏خواهم این کار را بکنم چرا که آن احساس متضاد ناچارم می‏کند.

خیلی روشن در خاطره ام روزی را دارم که در کمر کوه و در کنار رود خانه با آن رفیق دوران کودکی ام، نمیدانم نام فاکولته را از کجا شنیده بودیم و در مورد آن باهم رویا بافی می‏کردیم؛ آن را بسان مکان زرین و رویایی می‏دیدیم که رسیدن به آن‏جا خوشبختی، رفاه، مقام، و خیلی امکانات دیگر زندگی را فراهم می‏کرد. سال‏ها گذشت و حوادث گوناگونی آمد و رفت. ما بزرگ شدیم و رویای فاکولته که دیگر به دانشکده تبدیل شده بود، فراموش شد. اما گویی که روزگار اولین رویاهای آدم‏ها را تحقق می‏بخشد، از میان حوادث به دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه کابل رسیدم و رفیق دوران کودکی ام به استرالیا رفت و شاید روزی او نیز با دانشکده‏ی در استرالیا وداع گوید و این احساس متضاد را چون مرحمی به ارقام دیجتالی تبدیل کند و در دنیای مجازی این عبارت‏های او باشد که نفس‏های دوران کودکی ام را به چشم‏هایم سرمه‏ کشد. غربت از پی غربت به زندگی ام هجوم می‏آورد. در معبر این طوفان‏ها شاید چون برگی زردی افتاده در خزانی بودم که اتفاق ثانیه‏های زمان از دانشکده علوم اجتماعی بیرون ام انداخت و دوباره در معبر آن بادها و طعم تلخ شدید‏تر آن غربت‏ قرارم داد.

طوفان طالبان مرا به ایران انداخت و خاطره‏ای دیگر از روزی است که در دانشگاه تهران سنگ‏های یک متری پله را از زیر زمین و با پشت به طبقه‏ی هفتم می‏کشیدم. با آسانسور اجازه نداشتم و زیر بار سنگ پله صدای خنده‏هایی دانشجویانی را می‏شنیدم که در راهروها می‏خندیدند و می‏گفتند، خوش بودند و زندگی می‏کردند، حق شان بود که اینگونه باشند. سنگینی آن سنگ‏ها عرق ام را می‏کشید و تکرار دل نیشین آن خنده‏ها جانم را از ژرفا چون قلب یخ‏ زده‏ای شیطان، منجمد می‏کرد. تکرار این وضع و غربت آن ثانیه‏ها رویاهای کودکی را بیادم می‏آورد و من در برابر هر دانشجو با خودم تعهد می‏کردم که در دانشگاه کابل درس بخوانم و فارغ شوم.
آن لحظه‏ها با مرحوم ناصر عبداللهی گذشت و هنوز آوای او در گوش‏هایم تکرار می‏شود که: این شفق است یا فلق مشرق و مغرب ام بگو/ من به کجا رسیدم ام جان دقایق ام بگو. آن روزها نه مشرقی بود و نه مغربی، دورم می‏چرخیدم، گیج و گول بودم، کسی هم نبود که بگوید به کجا رسیده ام، جز اینکه ناصر می‏گفت: از خانه بیرون می‏زنم اما کجا امشب/ شاید تو می‏خواهی مرا در کوچه‏ها امشب. امشب زپشت ابرها بیرون نیامد ماه/ بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب. من به دنبال قرقی بودم که از درون آن خودم بیرون بیایم. آن قرق آمدن برادرم به ایران بود و برگشتن من به سرزمین نفس‏های مادر و پدرم.


زمستان 1382 ، کورس سریر، غوغای موسیقی هر بایسکل سوار و مغازه دار تازه آرام شده از طوفان سیاه طالب، دنباله‏ی عبارتی است که آن را دنبال می‏کنم. این عبارت کوره راهی است که فقط و فقط جای قدم‏های مرا در خود دارد و بسوی دشتی پیش می‏رود که نهایت آن در غباری امید‏بخش فرا روایت شاید پاداش رنج‏هایم را در خود دارد. در آن غبار هرچه باشد با خودم می‏گویم: «حال که زنده هستم، باید به زندگی محکم بچسپم.» و این کلان‏ترین خطری است که من از میان چندین قرن تاریخ ماتم و عزای مذهبم، بر می‏گزینم و می‏خواهم تاریخ ماتم ام را به خنده تبدیل کنم. آری! ثانیه‏های که در این شهر دود و غبار زنده هستم باید بخندم. آن سوی غبار را به صاحب آن غبار سپرده ام؛ هرچه می‏خواهد، از طرف من اجازه دارد. کوله بار زندگی را ناخواسته و بیهوده به دوشم انداخته است؛ خودش می‏داند و آن جهنم پر گژدم و یا آن بهشت فرورفته در میوه.
آن زمستان را شادمانه خندیدیم، بی‏اندازه خندیدیم و درس خواندیم، دست آخر از مکتب فارغ شدیم و با انتخاب اول ام به دانشکده علوم اجتماعی وارد شدم. فصل رویاهای تازه با دوستان جدید و گوناگون از چهار گوشه‏‏ی این کشور بود. سه سال گذشت و سال چهارم با نفس‏های خسته که نمی‏دانستم از کجا منشاء می‏گرفت ناباورانه از دانشگاه محروم شدم اما غصه‏ای ندارم زیرا مفادی که از محرومیت ام بردم خیلی بیشتر از دوران دانشگاه ام بود. سال چهارم دانشگاه فصل بیرون انداختن تمامی عقده‏های بود که از نداشتن کامپیوتر و ندیدن فیلم و سریال و نچشیدن لذت بازی کامپیوتری در درونم جمع شده بود؛ بازی کردم، فیلم دیدم، و سریال‏های بلند جومونگ را نگاه کردم، فرار از زندان، تاجر پوسان، ، امپراطور دریا، گمشده‏ها، افسانه شجاعان و بسیاری از فیلم‏های زیبای تاریخ سینما را یکسره مشاهده کردم.‏ هنوز حرف ژنرال هی موسو که به جومونگ می‏گفت: «وقتی از زنی که در کنارت هست دفاع نتوانی چگونه می‏توانی از یک ملت دفاع کنی.» در گوش‏هایم طنین انداز است و باور دارم که هر مردی در کنارش یک زن زیبا و با فراست حد اقل برای آن مرد وجود دارد، اما چرا این همه زن گدا در شهر ما یافت می‏شود؟ دلیل بر آن است که این مردم وقتی از زنان شان نمی‏توانند به درستی حمایت و پاسداری کنند چگونه می‏توانند از یک سر زمین حراست کنند. با همه‏ی آن سریال‏ها و فیلم‏ها گاهی به شرق عالم رفتم و گاهی به غرب؛ این طرف تمدن مدرن و عقل پیش رفته ای که در میان سنگ، شیشه و سیمان زندانی است و چاره‏ای برای مصرف بی‏اندازه می‏اندیشند و آن طرف اسطوره‏های تمدن‏های قدیمی که رسیدن به مقام انسان مدرن را هدف خود ساخته اند و یا از طریق تمرکز ذهن و تمرینات پیش رفته‏ای ورزش‏های رزمی می‏خواهند نیروی انسان را با وحدت نیروهای طبیعی به مصرف بگیرند و در میان این دو که خودم ایستاده ام و تمامی تلاشم برای انتحار است، به بی‏بنیادی خود پی‏میبرم. تقدیر این بود که پنج سال باید در دانشگاه کابل پرسه زنم. تاریخ پنج ساله‏ی پرسه زنی ام روایت عقیده دوران کودکی ام هست که مصرانه بر آن پافشاری می‏کنم و آن عقیده تنهایی خودم بود در میان هزاران انسان. امروز که در این شهر متراکم از جمعیت، می‏خواهم بسوی کسی بخندم، می‏ترسم سوء براشت اش، شکم‏سیر لگد کوبم کند و استخوان‏های سینه ام را بشکند. تنهایی درد غریب و تلخی است، تنها راه چاره فرار به درون اجتماعی است که یکسره گیج، خیال باف و نسبت به همدیگر بی‏اعتماد است.

آن روز سرد خزانی آخرین مضمونی بود که امتحان دادیم و از صنف بیرون آمدیم، عکس‏های دسته جمعی گرفتیم، به همدیگر تبریک گفتیم، با تعدادی خدا حافظی کردیم و با تعدادی نه. چاره‏ای نبود و نمی‏شد؛ دیوارهای بلند فولادی ما را از همدیگر جدا می‏کرد، جنسیت، قوم، مذهب، تاریخ تربیت فامیلی، طبقه‏ای متمول و فقیر، و شاید بریده شدن روابط عاطفی که در چهار سال و برای من در یک سال ایجاد شده بود؛ این دیوار فولادی را بین ما می‏کشید. در صنف جدل بیهوده‏ای برای جشن فراغت انجام شد. آن تفاوت‏ها مانع رسیدن به تصمیم واحد شد و من آخرین نگاه‏هایم را دزدیده و منقطع از آن گل‏ها گرفتم و آگاهانه آن احساس متضاد را بوجود آوردم. آن صداها، حرکات، ژست‏ها و تصویر آن صنف را برای آخرین بار درهم فشردم و به ذهنم راندم که پس از مدتی فراموش شود. این‏گونه از رویای فاکولته فارغ شدم.
هم خوشحال از فراغت بودم و هم غمگین از انسی که همین چند لحظه پیش از دست رفت و من چند روزی باید می‏خندیدم یا باید می‏گریستم؛ چاره‏ ام خاموشی بود. چون «بت»‏ای بی‏روح، تبسم برلب و غمی در چشم، سرگردان این شهر شکسته، باید دود و خاک کثیف می‏خوردم. باید چنین می‏کردم.
از دروازه‏ای جنوبی دانشگاه که بیرون آمدم، لسانس داشتم، سرگ شلوغ بود و موتروان‏های این شهر خیلی بی‏ادب و بی‏تربیت بودند؛ اصلا مثل لسانسه‏ها با من رفتار نکردند. دانشجویان زیادی از پشت سرم می‏آمدند آنگونه که از پیش رویم همانند مورچه‏ها از کنارم عبور می‏کردند؛ این‏ها از موتروان‏ها بدتر بودند، اصلا نفهمیدند که من لسانس دارم، هیچ کدام تعظیم نکردند؛ حتی آن دختری که از روبریم می‏آمد سینه اش را با روسری اش پوشاند. با خودم گفتم می‏فهمی من لسانس دارم، اما بی‏اعتنا از کنارم گذشت. تا به اطاق رسیدم هیچ کسی به فکرش نرسید که من لسانس دارم. اولین کاری که بعد از امتحان کردم این بود که به همسرم تلفن کردم و گفتم من فارغ شدم، به من تبریک نگفت تا وقتی که خودم به زبانش دادم که بی‏معرفت تبریک نمی‏گویی؟. کم کم به این نتیجه رسیدم که لسانس داشتن نه پایگاه می‏آفریند و نه احترام می‏آورد؛ این‏گونه بود که با خودم گفتم: حتما پول هم نخواهد آورد. با خودم می‏گفتم من چی دارم، پول، خانه، پایگاه اجتماعی، قدرت، احترام دیگران، چیزی در ذهن؛ نه، هیچ‏کدام از این‏ها را نداشتم، بیهوده تمام این سال‏ها را در رویای فاکولته زیسته بودم و اینک که از آن فارغ شده بودم با خودم تاسف می‏خوردم که ای کاش، در این چند سال هنر دیگری را می‏آموختم.
دوستم که در کنارم راه می‏رفت هر از گاهی کلامی می‏گفت: «ذهنم بکلی down شده است. سه روزی باید rest کنم.» او نیز فارغ شده بود. گیج و گول از این قبیل حرف‏ها می‏گفت. من حق را به او می‏دادم، زیرا این ملغمه‏ی گفتاری نشانی از مدرن شدن بود. روزگار ما اینگونه می‏خواست و او تنها نبود، تابلوهای شهر در ملغمه‏های پیچیده‏تر از این گرفتار بودند.
دنباله‏ی عبارت مرا به آلدرادو برد و از آن بیرون کرد، چیزی که در این میان باقی است ترسی مبهمی است که از آینده ام دارم. دوباره در معبر تند بادهای غربت و تنهایی افتاده ام، افق نگاه‏هایم هم چنان تاریک و مبهم است. از آن رویا فارغ شدم و در این رویا گرفتار آمدم: «حال که زنده هستم باید به زندگی محکم بچسپم» اما سنگ‏های پله این بار شاید به احترام مدرک لسانس ام سبک‏تر باشد. شاید... آیا به زنی که در کنارم هست رسیدگی می‏توانم؟ آیا دین‏های پدر و مادرم را که به عهده ام سنگینی می‏کند ادا می‏توانم؟ هزار آیای دیگر...این طعم فراغتی است که من می‏چشم. سیگاری باید بکشم.



داود ناجی:  حمید جان مبارک مبارک!
مجبور شدم یک کامنت دیگر برایت بنویسم چون وقتی نوشته بودم مبارک مبارک، نوشته ات را نخوانده بودم. اگر فکر می کنی حالا از نوشتن آن پشیمانم، نه، هنوز هم می گویم مبارک. وقتی من از فاکولته فارغ شده بودم یکی از استادانم(طغیان ساکایی) با اشاره به فارغان صنف ما در روز فراغت گفت، دانشگاه محصول این دوره اش را نباید از دست دهد اینها باید به عنوان کدر، وارد دانشگاه شوند، همه این بخت را نداشتند من و صادق عصیان چنین شدیم (کدر قبول کرده شدیم) ایوب آوین شهرمزار را ترک کرد و شهباز ایرج کشور را حتی من که فورا بعد از فراغت صاحب کار و یک نام (استاد) شده بودم خیلی شدید تر از الان تو درگیر سوالات دیگری بودم. همین بود؟ یعنی واقعا برای همین چهار سال سیاه را خاک کردم.
اول متوجه نبودم برای همین در روز فراغتم گفته بودم که دانشگاهی که من در آن درس خواندم یک دروازه داشت، من بعد از چهار سال از همان دروازه بیرون می روم که وارد شده بودم. اما با گذشت زمان کم کم متوجه شدم که نه اینطور نبوده است. من در آن دوره از سختی هایش گرسته ماندن هایش لوبیای تلخ لیلیه اش عاشق شدن و شکست خوردن اش شعر گفتن اش امتحان دادن اش بحث و جدل هایش چیزهایی یاد گرفته بودم که چون آرام و آهسته با ثانیه ها و نفس کشیندن ها در من رسوخ کرده بودند و شده بودند جز من، آنها را نمی دیدم. انتظار داشتم از دانشگاه که فارغ می شوم چیزی در دستم یا در پشتم یا روی دوشم باشد چون نبود فکر می کردم هیچ چیزی نیست.
وقتی نوشته ات را خواندم انگار همه آن روزها و حتی لحظه هایش در من حلول کرد، تو شده ای همان چیزی که ممکن بود آدم در چهار سال شود. بزرگترین نشانه این شدن، همین است که دانشگاه ترا 2 نفر کرده است یکی نفری که می نویسد و نفری که می خواند تو حالا می توانی باخودت گپ بزنی مهم ترین کاری است که در دانشگاه شده است. این اتفاق در کم کسی می افتد و برای تو افتاده است. پس مبارک است.
نان و کار اما اصلا بحث جدا است و ربطی به دانشگاه و غیر دانشگاه ندارد. دنیای امروز از چین کمونیست بگیر تا بریتانیا و آمریکای کاپیتالیست، شماری حاجی رمضانهای پولدار دارند حاجی رمضانهای که عقل مورچه ندارند اما می توانند پول داشته باشند این راز عجیبی است جامعه پیشرفته و عقب مانده هم نمی خواهد. برای پولدار شدن باید حاجی رمضان بود او چی دارند من هم نمی دانم. شاید همه حاجی رمضانها در سال موش تولد شده باشند.

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

در مسیر داوود سرخوش شدن


در سلسله برنامه «یک پنجه ساز؛ گپی با هنرمند»، این بار داوود سرخوش معرفی می گردد. داوود پس از کشته شدن 23 عضو خانواده اش به پاکستان مهاجرت کرد. آنجا او روزگار دشواری را سپری کرد و به هنر روی آورد.
نمی دانست چند روز است که پاهایش را دیگر بر خاک وطن نمی گذارد. از آن روز چند شنبه که برای آخرین بار شاهد غروب آفتاب در پشت کوه های خانۀ پدری خود بود، شاید هم هفته ها گذشته است. اینجا هر چیز طور دیگر است. خانه ها نقشۀ دیگر دارند. خیابان ها نام های دیگر دارند. خاطره ها صاحبان دیگر دارد: ناصر آباد، شهر کویته، سال 1362 خورشیدی.
اعضای خانواده، جدا جدا و یکی یکی تا به اینجا آمده اند. چشم همه سوی دست های کار آزمودۀ برادر بزرگ تر است. برادر، دکان ساعت سازی و رادیوسازی باز کرده؛ او باید پهلوی برادر بیاستد تا روزگار سخت مرد افگن، برادر را از پا نیافگند. هنوز فقط دوازده بهار عمر را شاهد بوده. کار را کم کم از برادر فرا گرفته است. زمان می گذرد و او از پی عقربه های ساعت، بیهوده پشت زمان گم شده می گردد. دکان آهسته آهسته کلان تر می شود. دو تا جوان که از لوگر هستند شریک دکان شده اند. آنها ترمیم تلویزیون و رادیو را به عهده گرفته اند. شب ها اما عاید دکان عادلانه چهار قسمت می شود. بچه های دیگر هم ـ چه بزرگ تر و چه کوچک تر ـ هر کس به کاری مشغول است. هر روز از مقابل دکان، جوان های می گذرند که در معدن ذغال عرق ریزی می کنند. گاهی بر سر و گاهی در دست های شان کلاه های پلاستیکی است که آن را هنگام کار در معدن می پوشند. او چند تا از آن بچه ها را می شناسد. یک روز صدا می زند: فلانی! اگر از این کلاه ها یک تا اضافه پیدا شد، من آن را کار دارم.
شب ها چیزی در خیالاتش سرگردان است، چیزی جدا از عقربه های ساعت. چندی نمی گذرد که یکی از بچه ها برایش از همان کلاه های کارگران معدن را می آورد. چشم هایش از دیدن آن می درخشد. می داند فردا کجا باید برود. می رود به دکانی که از آن همیشه سودا می خرد. این بار بر خلاف همیشه مقابل یک صندوق خالی چای خشک می ایستد. دکاندار که سکوت او را می بیند، می پرسد که چه می خواهد. این بار خواهش عجیبی دارد. از دکاندار می خواهد برایش یکی از تخته های صندوق خالی چای را بدهد. دکاندار که شاید خودش هم صاحب فرزندانی است بدون این که از او چیزی بپرسد، یک تخته را از صندوق جدا کرده برایش می دهد. شب با برادرزاده و پسر کاکای خود یکجا تلاش می کنند با استفاده از این تخته چوب و آن کلاه پلاستیکی، چیزی بسازند که پیش از این شاید به این صورت کسی آن را نساخته باشد. از ساختن که فارغ می شود، خنده اش می گیرد. می بیند به هر چه شباهت دارد جز به یک آلۀ موسیقی، آنچه که او در صدد ساختنش بوده است. اما او آن را دمبوره می نامد. آرزوی داشتن دمبوره، نوجوان دوازده ساله را آرام نمی گذاشت. با خود می گوید: "به نظر من رفیق خود را یافته ام".
از همین جا دمبوره همراه و همکار همیشگی سفر و حضر او می شود.
غربت ناگزیر
داوود در ششم ثور 1350 خورشیدی برابر با 26 اپریل 1971 میلادی در قریۀ "غُجُر باش" ولسوالی "بندر" ولایت دایکندی (ارزگان سابق) چشم به جهان گشود.
پدرش غلام حیدر که از متنفذین منطقه به شمار می رفت، هم در زمان محمد ظاهر شاه و هم محمد داوود، وکیل انتخابی منطقه بود و به همین دلیل به نام وکیل شهرت داشت. غلام حیدر وکیل با کیمیا، مادر داوود که در تذکره او را فاطمه نوشته بودند، ازدواج کرده بود. حاصل ازدواج آنها چهار پسر و هشت دختر بود که از این میان یک پسر و یک دختر دیگر در قید حیات نیستند. غلام حیدر از دو ازدواج دیگر خود فقط صاحب یک فرزند شد.
داوود که به عنوان یازدهمین فرزند خانواده به دنیا آمده بود، هنوز کودکی بیش نبود که مادر را از دست داد.
تا هفت سالگی، قرآن، خواجه حافظ و شهنامه را در خانه نزد پدر خواند. وقتی یگانه معلم قریه که از هرات بود در سال 1357 خورشیدی مانند همیشه به قریه آمد، پس از امتحان گرفتن دید که داوود خواندن و نوشتن می تواند. او را مستقیماً شامل صنف سوم ساخت. سال بعد در آغاز صنف چهارم که تازه قلم و کتاب و کتابچه را از مکتب گرفته بودند، یکباره جنگ آغاز شد. میز و چوکی که مکتب آنها به عنوان یگانه مکتب در منطقه آن را تازه به دست آورده بود، سوختانده شد و آن یگانه معلم قریه هم به سختی توانست جان سالم بدر ببرد.
هنگام قیام های مردمی بود. سازمان ها به وجود آمدند و همراه با فراوان شدن سازمان ها، شعله های جنگ افروخته تر شد. بسیاری از متنفذین منطقه جان خود را در آن نبردهای میان سازمانی از دست دادند. در شب اول عید قربان سال 1362 خورشیدی، در اثر یک حملۀ وسیع در منطقه، 23 تن از اعضای خانوادۀ داوود به شمول برادرش سرور سرخوش، کاکا، پسران کاکا، پسران عمه و پسران ماما در یک شب به قتل رسیدند. کودکان و زنان خانواده که از دم تیغ قتل عام نجات یافته بودند مدت ها متواری بودند تا این که غربت سرای کویته را به عنوان اقامتگاه موقت برگزیدند و یک بار دیگر در آنجا کنار هم جمع شدند.
داوود به علت ناآشنایی با زبان اردو، مکتب را باید دوباره آغاز می کرد. صنف اول تا سوم را در یک سال و صنف چهارم و پنجم را در سال دیگر خواند. در شهر کویته در مجموع اجازه یافت تا صنف دهم را به پایان برساند. تحصیل بیشتر برای مهاجرین افغان میسر نبود. سال 1999 میلادی از پاکستان به انگلستان آمد. یک سال را در انگلستان به سر برد و از سال 2000 میلادی بدینسو در اتریش در شهر ویانا به سر می برد. داوود در سال 1995 میلادی با کبرا نیکزاد که از کودکی با هم آشنا بوده اند، ازدواج کرده و هر دو صاحب سه پسر با نام های صبور، ذوالفقار و یاسر هستند که به ترتیب 16 ساله، 14 ساله و 7 ساله می باشند. 

دمبوره، تربیونی برای گفتن
آن گوشۀ دورافتاده که داوود در آن چشم به جهان گشوده بود، جایی نبود که وقتی نوایی از نایی بلند می شود، فریاد تحسین خلق برخیزد. زیباترین میلودیی که از گریبان تاری رها می شد، محکوم به پنهان شدن در درون سینه ها و در میان کوه ها و دره ها بود. دمبوره، سازی نبود که در هر خانه و خانواده حضور خواسته و بی خطر داشته باشد. در چنین احوالی آغازگر موسیقی در خانواده، بزرگترین فرزند خانواده، برادر بزرگ داوود، سرور سرخوش بود. سرور سرخوش که طبع شعر هم داشت احتمالاً در زمان خدمت سربازی در ولسوالی لعل در ولایت غور به دمبوره نواختن روی آورد. موسیقی شناس جاپانی خانم هیرومی لورین سکاتا از دانشگاه سیاتل که به قصد تحقیق موسیقی فولکلور به افغانستان سفر کرده بود، چند آهنگ از آن زمان ها از سرور سرخوش ثبت کرده است. سرور سرخوش در رادیو تلویزیون دولتی افغانستان هم چند آهنگ ثبت کرده و پس از سفر به پاکستان و آشنایی با اهل موسیقی آن دیار، در رادیوی کویته نیز آهنگ هایی از او به ثبت رسیده است.
باری داوود که کودک خوردسالی بود از سرور پرسیده بود، چرا از آن آلات موسیقی که در خواندن های او استفاده شده است، در خانۀ شان نیست. سرور سرخوش با اشاره به دمبوره گفته بود: "یک چوب خشک که این قدر مصیبت آورده، فکر کن اگر فرضاً هارمونیه در خانه باشد، چه قیامتی برپا خواهد شد".
داوود اما از همان کودکی ها می دانست چه می خواهد. آرزوی او این بود که شامل مدرسۀ دینی شود و به عنوان یگانه عالم دین در خانواده شناخته شود. در همان آوان شوق خواندن نوحه و روضه داشت و علاقۀ زیاد به سینه زنی در درون او می جوشید. سرنوشت اما راۀ دیگری برایش انتخاب کرده بود. وقتی او پس از قتل عام خانواده در سال 1362 خورشیدی به کویته مهاجرت کرد، مهاجران آنجا اطلاع یافتند که از خانوادۀ سرور سرخوش نوجوانی تازه آمده است. آن روزگار دو رادیو از پاکستان به زبان دری نشرات داشتند: رادیو دوست از اسلام آباد و رادیو هزارگی از کویته. داوود برای مصاحبه با رادیو هزارگی دعوت شد. در ضمن مصاحبه از او خواستند مانند برادر، او هم آهنگی بخواند. او پیش از آن هیچگاهی، جز در خلوت با خود، نخوانده بود. به یاد سفر دشواری افتاد که از کوهپایه های وطن تا غربت آباد کویته پشت سر گذاشته بود. با کاکایش زمان اطرافی در سوگ عزیزان از دست رفتۀ خانواده در کوه و کوتل سفر بسیار گریسته بود. اطرافی برای سرور سرخوش وقتی با داوود در گریز گم می شدند، یک مرثیه سروده بود: "چرا کشتی تو ای ظالم، چو سرخوش مرد آزادی".
داوود در مصاحبه به یاد آن "مخته" افتاد و به عنوان اولین آهنگ خود آن را در سوگ برادر اجرا کرد. وقتی کوچک تر بود، سرور سرخوش برایش دو تخلص برگزیده بود: "صافی" و "روشن ضمیر". گفته بود هر وقت بزرگ شد خودش یکی را انتخاب کند. آن روز وقتی مصاحبۀ داوود نشر می شد، نامش را داوود سرخوش اعلان کردند و همکاران رادیو گفتند نباید این نام از یادها پاک شود. دیگران برایش دمبوره نواختند. هنوز با دمبوره پیوند یاری نبسته بود. از آن روز به بعد در رادیوی هزارگی در کویته آغاز به کار کرد. جواب به نامه ها را می نوشت. بعداً اخبار را هم می نوشت. آن روزگار در دو دکانی که آن ها را با هم وصل کرده بودند، با بیشتر از بیست نفر یکجا زندگی می کرد. هنوز باقی خانواده به او نپیوسته بودند. وقتی با دوستان خود از یک کلاه و یک پارچه چوب موفق به ساختن چیزی مشابه به دمبوره شد، شب ها بعد از مکتب و کار در ساعت سازی و کار در رادیو، کوشش می کرد میلودی های را که در ذهنش آرمیده بود، احضار کند. شب ها سحر می شد و دستان او آشناتر با دمبورۀ خود ساختۀ او.
در اواخر سال 1362 خورشیدی یکی از روزها که با دستان چرک و آلوده به سیاهی، مصروف کار در دکان بود، دو فرستاده از جانب "تنظیم هزارۀ مغول" آمدند و گفتند، بیایید که کنسرت است. نمی دانست کنسرت چیست. می خواست همان گونه با لباس های کار برود. "برادران افشار" - دو بچۀ کابل دیده که در همسایگی شان دکان خیاطی داشتند - فوراً او را به دکان خود بردند و از لباس های نیم دوز و خام کوک، چیزی نزدیک به اندازۀ او پیدا کردند و فرستادندش به سوی برنامه. آنجا اعلام کردند که برادر سرور سرخوش دو آهنگ اجرا خواهد کرد. وقتی داوود دوازده ساله با آن لباس های عجیب و غریب بر استیژ ظاهر شد، اکثریت حاضران محفل را ترک کردند. داوود شروع کرد به خواندن شعری که خودش آن را سروده بود: "دگر قبول نداریم از غیر فرمان بعد از این". هنوز خواندن به آخر نرسیده بود که سالون دوباره مملو از جمعیت شد. در میان چک چک ها و تشویق های فوق العادۀ مردم آن آهنگ را چهار بار اجرا کرد. از فردای آن روز در شهر کویته تبدیل به یک ستاره شده بود. در رادیو هزارگی در کویته به عنوان خواننده و نوازنده هم شروع به کار کرد. اواخر سال 1365 خورشیدی بود که روزی در رادیو خبر آمدن یکی از اساتید موسیقی کلاسیک پیچید. همکاران رادیو که می دانستند داوود هیچگاهی آموزش موسیقی ندیده، پیشنهاد کردند نزد استاد ارباب علی خان کهوسو که هر سال به سبب گرمای شدید ولایت سند برای مدتی به کویته می آمد، برود. هنرمندان با نام و نشانی در آنجا شاگرد استاد بودند. ارباب علی خان کهوسو پیرمرد فقیرمشربی بود. هنگام آمدن او به شهر کویته، شاگردان او در یک ساختمان متروک که با آمدن استاد آن را پاک کرده بودند، به دورش حلقه می زدند و از دانش بسیار استاد فیض می بردند. داوود آنجا نزد استاد رفت. استاد دست او را بالای هارمونیه گذاشت و گفت، آنچه را برایش نشان می دهد یک هفته تمرین کند، بدون این که آواز هارمونیه بلند شود. داوود هارمونیه نداشت. در رادیو هارمونیه را در الماری قفل می کردند. اما در ستدیو پیانوی بزرگی قرار داشت که سال ها می شد از کار افتاده بود. نوازنده های که عادت به کشیدن نسوار داشتند بال پیانو را بلند می کردند و نسوار خود را داخل آن تف می کردند. داوود یک هفته پشت آن پیانو همان گونه که استاد گفته بود تمرین کرد. پنج شش ماهی که استاد زنده بود از او آموخت.
بار دیگر فرصت آموزش موسیقی در اتریش برایش میسر شد. با این که در اتریش می خواست ژورنالیزم بخواند اما این آرزویش برنیامده باقی ماند. چیزی کمتر از دو سال را در "ویانا موزیک سکول" صرف آشنایی با مقدمات موسیقی اروپایی نمود. پس از گذشتاندن یک دورۀ فشردۀ سه ماهه در مکتب خصوصی موسیقی، شامل کنسرواتور یا هنرستان عالی موسیقی شد. در پهلوی آموزش موسیقی مجبور بود برای گذران زندگی به کارهای مثل کارهای ساختمانی نیز بپردازد. پنج سال طول کشید تا سند فراغت آن موسسه را به دست آورد. امروز در یک مکتب خصوصی موسیقی شاگردان مبتدی موسیقی را رهنمایی می کند. سرخوش از استاد زبیر بختیار، یگانه پروفیسر افغان در اتریش به عنوان استاد غیررسمی موسیقی خود یاد می کند. 
از "مخته" تا "مریم"
مهاجرت در کویته برای داوود سرخوش شدن دو چیز با اهمیت در اختیار او قرار داد: اولی آن کتابخانه های "غازی" و "هجرت" بود که پیوند او را با زبان و فرهنگ افغانستان زنده نگه میداشت. دومی، آشنایی با چهره های فرهنگی و سیاسی بود. کوشش های پنهان و آشکار برای جلب و جذب جوانان در سازمان های سیاسی، ممد این آشنایی ها بود. در سیزده سالگی با خانمی آشنا شد که معلم بود و برایش افغانستان در مسیر تاریخ را توضیح می داد. آشنایی با او برای داوود مثل آن بود که بار سنگینی را از شانه هایش برداشته باشند. وقتی بود که باید آهسته آهسته می دانست که بسیار چیزها را نمی داند. روزگاری بود که معلم فزیک به جای توضیح قانون نیوتن افکار یوری افاناسیف را تشریح می کرد.
داوود می گوید: "آنچه من امروز هستم نتیجۀ کار و همکاری آدم های بسیاری است که من حتی نام های اصلی آن ها را نمی دانم".
به واسطۀ همین شناخت ها گاهی سری می زد به دیپارتمنت فارسی دانشگاه بلوچستان. شاهد بحث ها و صحبت ها میان استادانی می بود که در پهلوی داشتن دانش بسیار، بر زبان فارسی نیز مسلط بودند. می دید که عالم مصباح که استاد زبان و فلسفه بود چگونه با شرافت عباس استاد دیگر همان دانشگاه مسألۀ را مطرح می کنند. شنیدن این چنین صحبت ها و همچنان جو سیاسی آن سال ها، او را به این برداشت رسانده بود که وقت خواندن اشعاری که در آن گپ از زلف چون مار و چشم چون پیاله است، دیگر گذشته است. وقتی از کشته ها پشته ها ساخته می شود، چرا باید از آنها نخواند؟
داوود سرخوش کوشش می کرد زندگی روزمرۀ مردم دور و بر خود را شعر و تصنیف ساخته و بخواند. برای شجاعت و رشادت جنگاوران می خواند. برای کارگران معدن ذغال سنگ می خواند. برای چپلی دوزها می خواند:
"خودم هم دوست داشتم از شرایط همان روزگار بگویم، روزگاری که از روز کربلا چیزی کم نداشت. آن روزگار، چطور خواندن برایم مهم نبود. مهم این بود که شعر باید اجرا شود و پیام باید به گوش ها برسد".
سرخوش از سه حادثۀ بزرگ در زندگی خود یاد می کند که باعث شد زندگی او متحول شود. قتل عام خانواده در سال 1362 خورشیدی اولین حادثۀ بزرگ زندگی او بود. حادثۀ دیگر اولین برگشت او پس از مهاجرت بود به وطن. وقتی او در سال 1993 میلادی به وطن مراجعت کرد، قصد کمک کردن داشت. انواع تخم گندم و نهال با خود برده بود و می خواست شفاخانه ببرد: " آنجا که رفتم، دیدم آن گونه که من فکر می کردم نبود. دیدم از همه چیز یک بازیچه درست شده که برای تقویت یا سرکوب فلان کس استفاده می شود. سخت ناامید شدم. برای چند سال نتوانستم کاری اجرا کنم".
حادثۀ سوم سال 1997 میلادی در شهر مزار شریف اتفاق افتاد. رفته بود زیارت سخی. مردی را دید که مقابل زیارت با دو کودک ایستاده است و از رهگذران به زاری می خواهد کسی آن دو را به فرزندی قبول کند، زیرا ممکن است از گرسنگی بمیرند:
"از ریشه لرزیدم. آن روزها صبور پسرم یک ساله می شد. به خود گفتم، طفلی که گرسنه می ماند یا انسانی که کشته می شود، اصلاً فرق نمی کند کیست یا اولاد کیست".
داوود سرخوش امروز در محیط تازه به دید تازه یی رسیده؛ فضاهای باز طرز دید او را دگرگون کرده است. بسیار می خواهد، پنجره ای که با کار و موسیقی خود خواهد گشود، مملو از هوای تازه باشد. او از جمله هنرمندان معدودی است که از برجسته کردن نقاط ضعف و قوت کارهای خود چندان نمی هراسد: "من نتوانسته ام از زمان فرار کنم. در دوره های خاص، حساسیت های داشته ام که باید آنها را می گفتم. من سال های سال فقط برای هزاره ها خوانده ام اما امروز "بازی" را می خوانم. امروز به اینجا می رسم که وقتی که می گفتیم و می گوییم، مال من، مال تو، خانۀ من، خانۀ تو، این ها بازیی بیش نبوده و نیست. گاهی به من می گویند که من کارهای دیروز خود را نمی خوانم چون آنها را دیگر دوست ندارم. می گویم، دوست دارم ولی برای همان دوره دوست دارم. می گویم، اگر کسی می خواهد احمد ظاهر را بشناسد، باید به دورۀ احمد ظاهر برگردد". 
یک لیست ناتمام از آهنگ هایی که توسط داوود سرخوش اجرا شده، می تواند چنین باشد:
آهنگ آهنگساز شعر/تصنیف
سرزمین من آهنگ ترکی امیر جان صبوری
یا مولا علی امیر جان صبوری امیر جان صبوری
جره جو داوود سرخوش داوود سرخوش
آی مردم آخر ای مردم امیر جان صبوری امیر جان صبوری
دمی که با تو می گذارم داوود سرخوش داوود سرخوش
به ای ملکای مردم امیر جان صبوری امیر جان صبوری
مریم داوود سرخوش شریف سعیدی
شب های بی ترانه امیر جان صبوری امیر جان صبوری
شهرستانی داوود سرخوش سرخوش/فولکلور
سرخوش برای بار اول با آلبوم "سرزمین من" که در سال 1999 میلادی نشر شده بود، مطرح گردید. جالب است گفته شود بسیاری از آهنگ های آن قبلاً توسط آوازخوانان دیگر هم خوانده شده بود، همچنان ثبت آلبوم هم حاصل زحمت فقط یک شبه یی هنرمندان بوده است. ولی استقبالی که از این آلبوم صورت گرفت برای داوود سرخوش، داوود سرخوش شدن را به ارمغان آورد. تا حال از او پنج آلبوم نشر شده به نام های سرزمین من، پری جو، سپید و سیاه، مریم و بازی. این روزها در آستانۀ ثبت آلبومی ایستاده است که شاید "جنگ و جنون" و شاید هم "جنون" نام بگیرد. دو کار دیگری که عزم انجام دادن آنها را دارد با دمبوره، این یار دیرین او در پیوند است. می خواهد آهنگ های مخصوص دمبوره را با همان اصالت شان آلبوم کند و نگذارد بادهای فراموشی آنها را از یادها محو کند. با استفاده از تکنیک های ثبت می خواهد در نوازندگی دمبوره هم نوآوری های کند و به بیان خودش، "می خواهم دمبوره از تنهایی خود بدر آید".
داوود سرخوش هنرمند کم کار است. روزگاری بیشتر در بند "چه خواندن" بوده تا "چگونه خواندن". امروز برایش هر دو مهم است. انتظار او این نیست که کارهایش به هر صورت و تا حد ممکن تمام مخاطبان را طرف قرار بدهد. او با دغدغه ها و تنهایی های غربت در ویانا خلوتی دارد که با مخاطبانی نه چندان عام آن ها را مطرح می کند. و اما دمبوره نواختن او بیشتر به مغازله با این ساز نفیس شباهت دارد: سرخوشی های یک داوود سرخوش.
پانوشت: * «مخته»، نوعی ترانه هزارگی است که درونمایه تراژیک دارد و معمولاً در سوگ از دست رفته ها خوانده می شود.

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

زندگینامۀ شوکت علی صبور


بلی بور تو شنــــــــوم تاکی مسافــر "***"  بیه خانـــه که مادر جان شده پیــــر
آبی موگیه مسافری ره بس کــــــــو "***"  بیه خانـــه بیه خانــــه شده دیـــــــر

تو تا کی می شینی در مُلک دیگرو "***"  آبی قدش خمیـــده شــــده دلگیــــــر

عروس بیچـــــاره منده ده خانــــــه "***"  به اون قد رســـــا و زلف شبگیــــر

تو مغرور جوانی های خو استــــی "***"  نمی مانـــــه، جوانی تا به آخـــــــر
از دست نقـل های ای زمانـــــــــه  "***"  آخ، آبی موگیه از زندگی شدیم سیر
شاعر 

عنایت الله " شجاعی "


 شوکت علی فرزند حسین علی که این روزها در میان جامعۀ هنری-فرهنگی افغانستان به «صبور» شهرت یافته است، در سال1365 هجری خورشیدی در یک خانوادۀ نسبتاً فقیر دهقانی واقع در دهکدۀ غجور، روستای مکنکِ ولسوالی مالستان ولایت غزنی دیده به جهان گشود. دورۀ کودکی صبور همانند سایر کودکان فقیر و رنجدیدۀ افغانستان با سختی و دشواری های معمول سپری شد و صبور محرومیت، تنگدستی و نابسامانی های اجتماعی-اقتصادی و سیاسی محیط و کشور اش را با تن وروان خود تجربه کرد و از آن درس های زیادی آموخت. او دبستان و دبیرستان را در لیسۀ عالی شهید فیاض به گونۀ موفقیت آمیز به پایان بُرد و در سال 1389 هجری خورشیدی با کسب درجۀ عالی از آن لیسه فارغ شد.


صبور در همان سال در کانکور سراسری کشور شرکت ورزید و در نتیجه، به دیپارتمنت فلسفه و جامعه شناسی دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه کابل معرفی گردید. پس از یک سال تحصیل، بحث و جدل، شور و عُصیانگری، صبور در جست و جوی یک فضای اکادمیکِ بهتر و باز و هم چنان به خاطر بهره مندی از یک سیستم و موادآموزشی امروزینه تر، خود را به سال دوم دیپارتمنتِ جامعه شناسی ابن دانشگاه خصوصی ابن سینا تبدیل کرد و هنوز هم یکی از دانشجویان آن نهاد اکادمیک است.صبور از همان روزهای نوجوانی که به تدریج از نگاه جسمی و فکری رشد می کرد و بزرگتر می شد، علاقۀ موسیقی و تار و آواز در وجود او ریشه می دواند و بیدار می شد. وی آن روزها در گوشه های خلوت خانه، زیر چتر و سایۀ درختان بید و سپیدار، کنار چشمه و جویبارهای دهکده و هم چنان گاهگاهی در میان هم سن وسالانِ خود که برای آموزش درمکتب و یا هم برای بازی در میدانِ فوتبال گِرد می آمدند، به زمزمه و تکرارِ آهنگ های محلی به سبک مالستانیِ آن می پرداخت.

 با سپری شدنِ زمان و گسترش دایرۀ فهم و درک او و پس از آن که صبور به گونۀ روز افزون با محیط بزرگتر و بزرگتری آشنایی و ارتباط برقرار می کرد، وی در کنار آهنگ های ناب و جذاب محلی هنرمندان همانند صفدرعلی مالستانی،سرور سرخوش، صفدرتوکلی و داوود سرخوش، غزل ها و آهنگ های آماتور و کلاسیک سایر هنرمندان افغانستانی را نیز گوش می شنید و با خود زمزمه می کرد. شنیدنِ پیاپی و منظم موسیقی و هم چنان آن نخستین زمزمه های روستایی، در وی اثر عمیقی گذاشت و شور و اشتیاق او را برای پرداختن به موسیقی شدت بخشید، اما متأسفانه محیط بسته و سنتّی مالستانِ غزنی اجازه نمی داد که صبور به گونۀ آزاد و مسلکی به این رشتۀ هنر آغاز کند و به مشق و ممارست بنشیند.صبور برای شروع تحصیلات عالی درکابل ساکن شد و محیط نسبتاً باز و آزاد این شهر برای صبور فرصتی مناسب تری فراهم کرد و رگ های تخیّل و آرزوهای او را بیدار کرد و برانگیخت.


صبور در جست و جوی موسیقی، چند ماهی در انستیتیوت موسیقی افغانستان به تلمذّ نشست و با الفبای موسیقی و با «سَرگَم» و «سور» و «لَی» و « اَنتره» اندکی آشنا شد، اماّ بدبختانه، انستیتیوت ملی موسیقی از دست تطاول فقرِ زمان در امان نماند و سرنوشت اَش به انحلال کشید، و اما به صبور آموخت که در این راه عاشقانه تر از گذشته ها گام بردارد و با هر مشکلی «صبورانه» برزمد. آقای صبور پس از آن، به هدفِ انکشاف و معیاری سازی موسیقی هزارگی دست به کار شد و به این خاطر، شب ها و روزها در اتاق های کرایه ای کوته سنگی و دشت برچی به گونۀ مکرر و با بُردباری تمام به فیته های پیشگامان موسیقی محلی هزارگی پرداخت و در نتیجۀ تلاش ها خستگی ناپذیر، در نام گذاری تارها و تکنیک های دمبوره و نُت گذاری آن به کامیابی اولیه دست یافت. با کشف اصول اولیۀ موسیقی محلی، صبور با کرایۀ یک مکانی در منطقۀ شهرک عرفانی، به ایجاد اولین مرکز آموزش موسیقی به نام «آموزشگاه سرایش» اقدام کرد و در آنجا نه تنها که برای خود فرصت بیشتری برای تمرین و تجربه برابر کرد،بلکه توانست تعداد زیادی از نوجویان دیگر را نیز در آوازخوانی و نواختنِ دمبوره آموزش دهد که به تعداد 12 تن آن جوانان امروز هرکدام برای خود مراکز آموزشی ساخته اند و گاهگاهی هم به مناسبت های مختلفی محفل موسیقی دایر می کنند.


شوکت علی صبور، اگرچه چندسالی اندکی ست که با موسیقی و تار و ترنّم سر و کار دارد، اما گیرایِ آواز و ذوق و توانایی سرشتیِ او، شهرت زود آمدی را برای اَش نصیب کرده است که بدونِ تردید، در این شهرت و نام آوریِ زودرس، تشویق و پشتیبانیِ فرهنگیان و هنردوستان، شاعران و نویسندگان و تعدادی از دوستان صمیمیِ «صبور» کم تأثیر و کم اهمیت نبوده است، و حضورِ سبز و گرم شما عزیزان امروز در«تار وطرب» یکی از نمونه های این گونه پشتگرمی ها برای صبور است. خلاصه، شوکت علی صبور امروز در نواختنِ دمبوره و آهنگ های محلی مهارت خوبی دارد و در عینِ حال با کی-بورد و هارمونیه آشنایی نسبی دارد و در کنارِ پارچه های فولکلور، آهنگ های آماتور و غزل های هنرمندان معاصر افغانستانی را با زیبایی و گرماییِ کم نظیر و شورانگیز اجراء می کند. امیدواریم، تشویق ها و حمایت های مادّی و معنوی شما بزرگان هم چنان ادامه یابد تا صبور بیشتر و بیشتر بدرخشد و برای سازِ اصیل تان خدمت کند.


گزارشی از تار و طرب

 نوشته از: م.ی.صمیم؛ شنبه، روز دوم عید، بزم. 

 موسیقی « تار-و-طرب» در تالار عروسی ستاره واقع در قلعۀ نو دشت برچی برگزار شد. برخلاف توقع برگزارکنندگان تعداد اشتراک کنندگان کانسرت به صدها نفر می رسید. این برنامه توسط محترم حمید عطایی، دانشجوی دانشگاه ابن سینا و سیما مهرامی دانش آموز لیسۀ عالی معرفت گردانندگی گردید. شوکت علی صبور، هنرمند با استعداد و خلاّق کشور با همکاری تخنیکی جمعی از نوازندگان مطرح و با سابقۀ کشور در عرصۀ نواختنِ کی-بورد، طبله، دولک و جاز همراهی گردید و خود نیز در جریان برنامه، دمبوره و هارمونیه را با مهارت خوبی می نواخت. محفل رأس ساعت دو نیم بعد از ظهر با پخش پارچه آهنگِ ویژۀ خوشامدگویی که قبلاً توسط «صبور» کمپوز و ثبت شده بود، آغاز گردید: « قومای گل خوش آمدید پَگ شوم ده محفل مو/ اَمدون شُمو روشو کَده اوماغِ آغیل مو...»
به آدامۀ آن بانوی خُردسال، مهتاب صبور، به نمایندگی از کمیتۀ برگزاری « تار-و-طرب» و به نیابت از خانوادۀ صبور با زبانِ شیرین، معصومانه و کودکانۀ خود از حضور اشتراک کنندگان تشکری و قدردانی کرد که البته بالمقابل، شهامت و صممیتِ وی نیز توسط اشتراک کنندگان با تشویق و چک-چکِ گرم همراهی گردید. پس از آن شوکت علی صبور با صحبت مختصری از زحمت ها و تلاش های خستگی ناپذیرِ مادّی و معنوی کمیتۀ برگزاری «تار و طرب» و حضور باشکوه مهمانان سپاسپگزاری کرد و همۀ اشتراک کنندگان را بار دیگر خوش آمدید گفت. محفل در سه بخش اجراء گردید: بخش غزل، بخش آهنگ های شاد و آماتور و بخش سوم، آهنگ های محلی با سمفونیِ دلنواز دمبوره. در قسمت نخست، صبور با هارمونیه و سایر ابزارهای موسیقی کلاسیک و مُدرن، چند پارچه غزل ناب و جذابِ استادان پیشگام این ژانر هنری را با شیوایی و گیرایی اجراء کرد. فضاء آرام و ساکت بود و همۀ اشتراک کنندگان- که بیشترینه هم اهل فرهنگ و هنر بودند- با حرکت های موزونِ سر و صورت و تک-تکِ انگشتان و خم- و- راست کردنِ بدن های شان از آهنگ ها استقبال می کردند و لذت بردند: دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیرِ ما... ای نگارِ من/ گلعُذارِ من/ یک دمی بیا در کنارمن... و ماه من امشب چرا پنهان شدی؟.../ تو گر به من یارشوی/ دلبر و دلدار شوی... 

پیش از شروعِ بخش دوم برنامه، زندگینامۀ صبور که به گونۀ یک متن ادبی نوشته شده بود،توسط حمید عطایی با زیبایی تمام خوانده شد. هنگامِ خوانش زندگینامه، همه ساکت و آرام بودند و تلاش می کردند دریابند که «قهرمانِ مجلس اُنسِ » شان کیست، چه می کند و برای آیندۀ فعالیت های هنر خود چگونه می اندیشد و چه تخیّلاتی در سر می پروراند. پس از آن صبور، با کف زدن های دوامدار و پایانِ ناپذیرِ بینندگان پذیرایی شد و این بار برخلافِ بخش پیشین که هنگام زمزمۀ غزل های خود متفکر، آرام و عارفانه می نَمود، سرشار از شوق و شادی بر استیج ظاهر شد و چندین پارچه آهنگِ شاد وطرب انگیز را با شادمانی وصف ناپذیری زمزمه کرد. وی در این بخش برنامه، برعلاوۀ آهنگ هایی از داوود سرخوش، استاد ساربان، فرهاد دریا و دیگران، برخی آهنگ هایی را که اخیراً خود اَش برساخته و این روزها در گردهمایی ها و نشست های دوستانه و خودمانی گُل کرده با مهارت عالی و شگفت انگیزی اجراء کرد: آهنگ هایی چون: «خالی چوقنیِ قچارِ روی تو یار جو »، « اُ پُندوقِ بی خار/ دل مه نه دی آزار...» ، « مردم موگه واه واه/ اُ دخترِ قوما/ و « نازنینان! نازنینِ من کجاست؟...» 

ناگفته نباید گذاشت که آهنگ های صبور تنها با کف زدن و هیاهوی شادمانۀ مخاطبان همراهی نمی شدند؛بلکه عدۀ زیادی از نوجوانانِ اشتراک کننده با اجرای رقص و پایکوبی های دوامدارِ در صحنۀ خالی با ساز و آوازِ «صبور» همراهی کردند و بقیه نیز با علاقه مندی خاصی تماشاکردند، کف زدند و لذت بُردند.
پیش از شروع بخش سوم برنامه، یک نمایش رزمی جذّابی انجام شد؛ دختران خُردسال کلب کاراتۀ ملت- که از یک سال و اندی بدین سو شروع به کار کرده و توسط بانو مینا اسدی، قهرمان کاراتۀ بانوان افغانستان رهبری می شود- با حرکت های زیبا و چابُکانۀ ورزشی شان ذوق و شگفتی بینندگان را برانگیخت و از این رو، هنگام اجرای نُمایش همه به گونۀ پیگیر کف می زدند و شهامت،جسارت و مهارتِ کم نظیر آن دختران خُردسال را ستایش می کردند.
اما همه بی صبرانه منتظر بودند که بار دیگر «صبور» روی استیج حضور یابد و «سازِ اصیل» را برای شان سور کند. پس از ختم نمایش، گردانندگان با دکلمۀ زیبای یک شعر و یک دوبیتیِ زیبا با عنوان های « نه از ایرو، نه ترکستو یه پاطو...قره قاشِ هزارستو یه پاتو» و «دم مو بی دمبوره بور نشنه کَشکی» صبور را به استیج دعوت کردند تا دل هایی را که برای تار و آوای سوزناک و طرب انگیزِ دمبوره می تپیدند و منتظر بودند، شاد کند و شیدایی بخشد. صبور این بار پوششِ محلی و دمبوره به استیچ برآمد و برای مدتی در حدود 8 پارچۀ محلی را با دمبوره و با جذابیّت کم نظیری اجراء کرد. دیگر کسی ساکت نبود و کسی هم به یک حالت ثابت ننشسته بود؛ بلکه همه کف می زدند، می جُنبیدند و همزمان با صبور زمزمه می کردند. به ویژه، آهنگ های ساختۀ خود او و آهنگ اخیری که به سبک مالستانی توسط وی اجراء گردید، شوری در دل ها افگند و به شکوه « تار و طرب» افزود و همگان را به وجد آورد.
اگرچه زمان اجرای آهنگ های فرمایشی فرارسیده بود و هنوز هم همۀ بینندگان با علاقه مندی و اشتیاق به آهنگ ها گوش می دادند، لذت می بردند و با داد و فریاد می خواستند که زمزمۀ آهنگ ها برای مدتی بیشتری دوام یابد، اما «صبور» برخلافِ انتظار مخاطبان، به خاطرِ تنگیِ وقت اجرای آهنگ ها را پایان بخشید و به تعقیب آن گرداننده گان نیز با زبان گرم و صادقانه از اشتراکِ عموم مخاطبان به ویژه فرهنگیان و اهل هنر تشکری کردند و پایان برنامه را اعلام کردند. در پایانِ روز «تار وطرب»، اشتراک کنندگان در داخل و بیرون از تالار به آشنایی و احوالپرسی با همدیگر و با هنرمندِ محبوب شان پرداختند و بعداً آنهایی که علاقه مند عکس برداری بودند، روی استیج گردآمدند و با انداختنِ عکس های جمعی محفل ویژۀ موسیقی « تار-و-طرب» را در خاطره های خویش حفظ کردند و ماندگاری بخشیدند. 




۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

بصیر سیرت برنده جایزه معتبر حقوق بشری رسانه برای تغیر:


    بصیر سیرت برنده جایزه معتبر رسانه برای تغیر:
بصیر سیرت جایزه معتبر رسانه برای تغیر جهانی موسسه بین المللی تصویر و صدای امریکا را از آن خود کرد. این جایزه امسال به پنج فعال از کشور های جهان در عرصه حقوق بشر ، رسانه و هنر اهدا شده است. بصیر سیرت از افغانستان نامزد این جایزه شده بود و بتاریخ 30 سپتامبر 2012 رسمآ این جایزه را در دهکده صلح شهر نیویارک آمریکا از سوی مسولین موسسه مزکور دریافت نمود.


این جایزه بخاطر فعالیت چشم گیر وی در حوزه خبر رسانی حقوق بشری به وی اهدا گردیده است. بصیر سیرت جایزه تصویر و صدای امید در بخش رسانه برای تغیر ، حقوق بشر و عکاسی با گرایش حقوق بشری خویش را به صابره دختری که در ولایت غزنی از سوی افراطیون مذهبی به جرم دختر بودنش وحشیانه صد ضرب شلاق (دره) زده شده بود. اهدا کرد.

در مراسیمی که در دهکده صلح نیویارک بتاریخ 30 سیپتامبر 2012 برگزار شده بود در حضور دهها خبر نگار از کشور های جهان و دهها شخصیت برجسته حقوق بشری دیگر این جوایز به پنج فعال از جمله بصیر سیرت تقدیم گردید. این جایزه در بخش رسانه برای تغییر و حقوق بشر به اریک نیکولاس از آلمان، اسونتا وگورا – کشور کینیا ، فوینتس کرولاا کشور چیلی و به تام بوریل افریقایی تبار امریکا نیز تعلق گرفت.

بصیرسیرت از کودکی تا فراغت از دانشگاه:
بصیر سیرت در یکی از دور افتاده ترین نقاط کشور و در یکی از محروم ترین والسوالی های ولایت غزنی (مالستان)  در یک خانواده متوسط دیده به جهان گشود. وی دوران زیبای کودکی اش را در منطقه مالستان سپری نمود. مکتب ابتدایی را در نزدیک دهکده خود آغاز کرد و بعدآ براثر نابسامانی اوضاع امنیتی در منطقه همراه باخانواده اش رهسپار غربت گردیده مدتی را در کشور همسایه با زنده ماندن مشت و پنجه نرم کرد، در جریان مهاجرت به ادامه تحصیل پرداخت. درنهایت در سال 1999 از لیسه فیضیه فارغ التحصیل گردید.



بعد از فراغت از صنف دوازدهم موفقانه کانکور را سپری نموده وارد دانشگاه کابل گردید و در سال 2005 از رشته تیاتر و سینما دانشکده هنر های زیبا دانشگاه کابل با درجه عالی فارغ التحصیل گردید. بعد از فراغت با عشق و علاقه فراوان عملآ وارد عرصه فلم سازی ، عکاسی ، خبرنگاری وفعالیت حقوق بشری گردید. وجسورانه در عرصه های فوق قدم گذاشت.
آقای سیرت زمانیکه مصروف تصویر برداری فلم مستند در مورد زندگی زنان ولایت نورستان بود، در همین ولایت از سوی طالبان گرفتار گردید وبا مرگ مشت و پنجه نرم کرد. ایشان با شجاعتی که داشت موفقانه بعد از ده روز اسارت از زندان طالبان موفق به فرار گردید و جان سالم بدر برد. آقای سیرت بعد از اسارت و فرار از چنگ طالبان تا کنون زندگی را همراه با دهها تهدید سپری نموده و تاحال خویش را زنده نگهداشته است.

فعالیت های هنری:
بصیر سیرت فعالیت های هنری خویش را ابتدا ازخوشنویسی و نقاشی در دیار غربت آغاز کرد وبرای اولین بار مصروف خوشنویسی سنگ های قبر گردید ، بعد از مدتی کورس آموزش خوش نویسی را برای علاقه مندان این هنر ایجاد کرد و رسمآ منحیث یک استاد خوش نویس کارش را آغاز نمود. وی تا آخرین لحظات زندگی در غربت برعلاوه دروس مکتب مصروف آموزش خوشنویسی برای جوانان و نوجوانان بود، تعدادی زیادی از نوجوانان را با هنر خوشنویسی ابتدای آشنا ساخت. این فعالیت هایش زمانی ادامه داشت که خودش مصروف ادامه تحصیل دوران متوسطه بود.



بعداز فراغت از دانشگاه کابل منحیث یک هنرمند حرفه ای عملآ کارش را آغاز کرد، وی برعلاوه فلم سازی مستند و کوتا ، عکاسی را نیز با جدیت تعقیب نمود و موفقیت بزرگی در این عرصه کسب نمود، طوریکه به یکی از عکاسان مطرح مبدل شد  در حقیقت در عرصه عکاسی حضور فعالی داشته و نمایشگاه های بزرگ شخصی و گروهی را با موضوعات گوناگون چه در داخل کشور و چه در خارج از کشور راه اندازی نموده است یکی از بزرگترین نمایشگاه های شخصی وی نمایشگاه حقوق بشر بود که درکابل برگزار گردید و این نمایشگاه اولین قدم بسوی حقوق بشر بود و عملآ در عرصه حقوق بشر رسانه ای قدم گذاشت و موفقیت های بزرگی را نصیب خود ساخت. چنانچه دریافت جایزه حقوق بشری رسانه برای تغیر جهانی را یکی از بزرگترین موفقیت های حقوق بشری اش می توان محسوب کرد.

بصیر سیرت از سال 2004 بدین سو به عنوان عکاس خبری با رسانه های مختلف داخلی و بین المللی همکار بوده است. او عکس های متعددی از موضوعات حقوق بشری و اجتماعی از نقاط مختلف افغانستان گرفته است؛ حتی به ناامن ترین ولایات افغانستان سفر و بارها با تهدید مرگ، دست و پنجه نرم کرده است.

در کنار این که رویدادهای خبری، جایگاه ویژه ای در کارنامه کاری این عکاس افغان دارند، گنجینه عکس های آقای سیرت، مملو از عکس های بی نظیری از بافت زندگی اجتماعی- فرهنگی اقوام مختلف افغانستان است. او مدیر مسئول مرکز عکاسی خبری چشم سوم است و تاکنون نمایشگاه های متعدد عکاسی در داخل و خارج از افغانستان برگزار کرده است.
جدیدترین نمایشگاه عکاسی وی، افغانستان جدید از چشم افغان هاست که از سال گذشته تا کنون به شمول ولایات افغانستان در چندین کشور اروپایی نیز در حال برگزاری است.



هنرمند توانا فیلم های زیادی را در افغانستان کارگردانی نموده و یا با کارگردانان مشهور و بین المللی همکاری داشته است و از بهترین کار های وی ، شبهای کاریکاتوریست، تا الفبا، صدای شهر فلو والفبای کولی در بخش داستانی کوتا، افغانستان کوچک، کوچه پرندگان خانه من است و زیرچشمان بودا از کارهای مستند میشه یاد کرد.
فیلم های افغانستان کوچک و کوچه پرندگان خانه من است در جشنواره های بین المللی به نمایش گزاشته شده اند و به زودی در جشنواره لایف زیک ، آرت داکومینتا اروپا و آسیاتیکا در روم ایتالیا در بخش مسابقه فیلم ها کوتا به نمایش گزاشته میشود.
آقای سیرت در رشته عکاسی و مخصوصآ فوتوژورنالیزم افرادی زیادی را آموزش داده است. اکنون دهها عکاس موفق براساس همکاری و رهنمایی ایشان وارد خانواده مطبوعات و بالخصوص عکاسی خبری گردیده اند و هرکدام به چهره های موفق در عرصه عکاسی مبدل شده اند.

فعالیت های حقوق بشری:
از برجسته ترین فعالیت های او در زمینه های حقوق بشر، دفاع از آزادی بیان و اندیشه و ترویج مبانی و فرهنگ دموکراسی خواهی می توان به برگزاری هفته حقوق بشر با موضوعات آزادی بیان و جرایم جنگی در طول 2 سال اشاره کرد. هفته حقوق بشر با موضوع حقوق و آزادی های زنان، برای سومین سال متوالی، توسط او در کابل برگزار گردیده است .
 آقای سیرت در وبلاگ نویسی حقوق بشری نیز چهره ای آشنا در میان وبلاگ نویسان افغان است. او در دو وبلاگ فارسی و انگلیسی زبان حقوق بشر، به نشر گزارش های حقوق بشری افغانستان می پردازد. در کنار این همه فعالیت های مهم و اساسی وی نوشته های زیادی را به نشر سپرده و سال های اول حکومت کرزای نوشته هایش در هفته نامه ها، مجلات و روزنامه های داخلی و خارجی به نشر سپرده شده است و گزارش های بی طرفانه اش مورد تحسین دوستان عرصه مطبوعات و جامعه هنری افغانستان قرار گرفته است.



سالهای که این جوان به حیث فعال رسانه ای ایفای وظیفه نموده بار ها مورد حملات شوم دشمنان آزادی بیان و مردم افغانستان قرار گرفته و یکی از تجربیات تلخ این جوان اختطاف وی توسط طالبان در سال 2004 ولایت نورستان است وی که سالهای زیادی در عرصه جامعه مدنی، رسانه ها، حقوق بشر، هنر و فرهنگ کار کرده است بدون شک در حکومت داری و دموکراسی نقش ارزنده ای داشته و این فعالیت های خستگی ناپذیر وی را به دشمنان افغانستان آشنا ساخته و باعث بروز اتفاقات سخت ویرانگر تروریستان قرار گرفته است و لت خوردن های که در تاریخ عکاسی افغانستان به بصیرسیرت مربوط میشود فراموش همکاران جامعه ای رسانه نمیشود و جای بسا خوشحالی است که از دم مرگ و صد خوشبختانه با زیرکی توانست از مرگ بگریزد و تا امروز فعالین رسانه ای افغانستان و جهان را یاری رساند.

     نوشته : حفیظ بشارت

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

در حق بانوی مکتب ساز جفا نکنید


داکتر سیما سمر، مبارز حقوق زنان و رییس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان جایزه «نوبل الترناتیف» را به خاطر استقامت و فداکاری اش در راه تامین حقوق بشر به دست می آورد. او پیش از این چند بار نامزد جایزه صلح نوبل بوده است. بنیاد جایزه «نوبل الترناتیف» که در استکهلم مستقر است، روز پنج شنبه (6 میزان 1391/ 27 سپتمبر 2012) برندگان این جایزه را اعلام کرد. هیات داوران گفت که جایزه «نوبل الترناتیف» به خانم سمر به خاطر «استقامت و فداکاری دلیرانه اش برای حقوق بشر، به خصوص حقوق زنان، در یکی از خطرناکترین و پیچیده ترین مناطق جهان»، تعلق گرفته است. اول از همه این جایزه را به خانم داکتر سیماسمر و تمامی هموطنان عزیز تبریک عرض نموده و برایی این بانوی مکتب ساز آرزویی هرچه بیشتر موفقیت را خواهانم. 
ما این خبر را تحت یک آلبوم از عکس داکتر سیماسمر در وال مان ( مالستان درخشان) نشر کردیم و دوستی آمده و در پایی این آلبودم  یک چنین کامنت را داده است: (ah banoi mate prest ke faqet tanha makteb da jaghori jor kerde mager ne ?) که این کامنت مرا مجبور کرد این پست را نوشته کنم. 
سیماسمر کیست و چکار کرد؟ داكتر سيما سمر در سال 1336 خورشيدي در ولسوالي جاغوري ولايت غزني تولد شد و تعليمات دوره مكتبش را در جاغوري و ولايت هلمند به پايان رساند. خانم سمر پس از فراغت از مكتب به دانشكده طب دانشگاه كابل راه يافت و در سال 1361 از اين رشته فارغ شد.سيما سمر پس از پايان تحصيلاتش در عرصه خدمات طبي مصروف كار شد و به شمول كابل، در زادگاهش جاغوري خدمات طبي عرضه كرد.در سال 1984 عبدالغفور سلطاني، شوهر سيما سمر كه در دانشگاه كابل مصروف تدريس بود از سوي ر‍‍ژيم كمونيستي بازداشت و ناپديد شد. سپس خانم سمر افغانستان را ترك و در كويته پاكستان مهاجر شد.خانم سمر یک مركز صحي در كويته تاسيس كرد و در آن به تداوي مهاجران پرداخت. او در سال 1989 موسسه اي را به نام "شهدا ارگنايزيشن" ايجاد كرد و از طريق اين موسسه خدمات طبي و تعليمي را براي مهاجران افغان در كويته و همچنان مناطق محروم افغانستان ارايه مي كرد.سيما سمر از طريق اين موسسه توانست مكاتبي را براي دختران در شماري از ولايت های افغانستان اعمار كند. مناطقی که در آنجا از سوی داکتر سمر مکتب اعمار می شد، آن وقت از سوی دولت هیچ گونه حمایتی دریافت نمی کردند.

خانم سمر در سال هايي كه طالبان بر افغانستان مسلط بودند، چندين مكتب و مراكز آموزشي مخفي و زيرزميني را در كابل و غزني تمويل مي كرد. او توانست در اثر تلاش هايش 10 كلينيك، چهار شفاخانه و ده ها مكتب را براي دختران و كودكان افغان در نقاط مختلف افغانستان اعمار كند.سیما سمر نخستين زن در افغانستان بود كه پس از شكست طالبان در سال 2001 مقام معاون رييس جمهور را به دست آورد. اين پست در كنفرانس تاريخي بن آلمان، به خانم سيما سمر اختصاص داده شد.همچنان سمر نخستين زن افغان بود كه به عنوان معاون رييس دولت و وزير امور زنان افغانستان در 24 اپريل 2002 در جلسه شوراي امنيت سازمان ملل متحد سخنراني كرد.خانم سمر از 22 دسامبر 2001 تا 22 جون 2002 به عنوان معاون آقاي كرزي و وزير امور زنان افغانستان فعاليت كرد.داکتر سمر در حال حاضر رييس كميسيون مستقل حقوق بشر افغانستان است و تا بحال این جوایز ها را از آن خود کرده است:

 جایزه "رهبری اجتماعی " از سوی "بنیاد جایزه رمان مگسی سی"، فلیپین، 1994 میلادی.
 جایزه دموکراسی و حقوق بشر آسیا، سال2008.
 جایزه بین المللی صلح (شهر وای پس) کشور بلجیم، سال 2008.
 جایزه "رهبر جهان فردا" در نشست اقتصادی جهان، سویس، 1995 میلادی.
 جایزه " صد قهرمان زن" نیویارک، امریکا، 1998 میلادی.
 جایزه" حقوق بشر پال گرونیگر" از سوی " بنیاد پال گرونیگر"، سویس، 2001 میلادی.
 جایزه " صداهای شجاعت" از سوی کمیسیون زنان برای زنان و کودکان مهاجر، نیویارک، امریکا، 2001.
 جایزه " آزادی جان همفری، حقوق و دموکراسی"، کانادا، 2001 میلادی.
 جایزه " زن سال" مجله خانم " در نیابت از زنان افغان"، امریکا، 2001 میلادی.
 جایزه " زن ماه "، تورنتو، کانادا، 2001 میلادی.
 جایزه " بهترین کارکن اجتماعی" از سوی " بنیاد مایلو" کویته، پاکستان، 2001 میلادی.
 جایزه "بین المللی حقوق بشر" از سوی حقوق بشر بین المللی لا گروپ، واشنگتن، امریکا، 2002.
 جایزه " آزادی" از سوی انجمن زنان برای آزادی دموکراسی، بارسلونا، اسپانیا، 2002.
 جایزه " حقوق بشر" از سوی کمیته حقوق دانان برای جایزه حقوق بشر، نیویارک، امریکا، 2002.
 جایزه " درفش نقره ای " از سوی توسکانی ایتالیا"، 2002 میلادی.
 جایزه " زنان برای صلح " از سوی " یکجا برای صلح"، رم، ایتالیا، 2002 میلادی.
 جایزه " پریدیتا هوستون"، واشنگتن، امریکا، 2003 میلادی.
 جایزه " زنان سال"، واشنگتن، امریکا، 2003 میلادی.
 جایزه " پروفایل شجاعت جان اف کندی"، بوستون، امریکا، 2004 میلادی.
 جایزه " جانتان مان" برای سلامت وحقوق بشردر سطح جهان، واشنگتن، امریکا، 2004.
 جایزه " پال شلرستفتونگ"، 2004 میلادی.
 دکترای افتخاری حقوق، دانشگاه آلبرتا، کانادا، 2004 میلادی.
 دکترای افتخاری هیومن لتر" دانشگاه براون، رود آیلند، امریکا، 2005 میلادی.


ما نمیدانیم این دوست مان بنابر کدام دلیل و مدرک در حق بانویی مکتب ساز چنین میگوید. این دوست مان ادعا نموده است که داکتر سیماسمر غیر از جاغوری در دیگر مناطق مکتب نساخته است، اما برایی اینکه جواب به این دوست مان داده باشیم داستان را در اینجا به اشتراک میگذارم. 
در سالهایی نه جندان دور " دوران مجاهدین " شهدا ارگنايزيشن تصمیم به ساخت ساختمان برایی لیسه عالی شنیده ( در آن زمان معروف به مکتب کاتب هزاره بود) گرفت و برایی این مکتب ساختمان ساخت. اما میدانی در عوض مردم مالستان چگونه از داکتر سیماسمر قدر دانی کرد؟ بنابر گفته دوستم در بازار شنیده یک برنامه بود و اکثر بزرگان در این مراسم جمع بوده. بنابر گفته دوستم که در این مراسم حضور داشته داکتر سیماسمر نیز در این مراسم شرکت نموده بوده. این رسم است بین مردمان ما که وقتی کسی در مجلس وارد میشود دستش را بفشاریم و به او خسته نباشید بگویم. اما یک شخص که مردم مالستان بی نهایت به او احترام میگذاشت و یکی از بزرگان مالستان نیز بود در این مراسم از دست دادن به سیماسمر خود داری کرد و استدلالش نیز این بود که خانم سیماسمر مرتد است و حجاب ندارد. بنابر گفته دوستم این شخص حاج آقایی مهدویی بوده است. با آن هم خدمات خانم سیماسمر مشهود و هویدا است. بعنوان یک نمونه ، در زمستان بسیار سرد که همه جارا برف فرا گرفته بود و مردم بیکار و بی عار بغرا ( قریه که خودم در آنجا بدنیا آمدم) مسابقه تیر اندازی داشتند. جایی را که به عنوان هدف تیر اندازی انتخاب نموده بودند دقیقاً پشت خانه ما بود. دقیق یادم نمانده است که چه بود و چرا خانواده ام در خانه فامیلانم مهمان بودند. در حین برگشت گلوله یکی از تیر اندازان فرق خواهرم را شکافته بود. در آن روزها وضعیت خیلی بدی بود و در مالستان هیچ دکتر نبود. بخصوص برایی کسی که گلوله فرقش را شکافته باشد. خلاصه خواهرم را داخل سبد گذاشته و بعد یک روز پیاده رویی و برف چیر کردن ( در آن روزها مردم برف سرگ ها را نیز پاک نمی کردند) خواهرم را به سنگماشه در شفاخانه شهدا انتقال میدهند. سرطبیب شفاخانه شهدا نیز آن زمان داکتر زُبیده بود. بعد از سه ماه بستر بودن در شفاخانه شهدا خواهرم سلامتی خود را باز یافت و امروز زنده است. 
علاوه بر این سالانه بیش از هزاران نفر از خود مالستان برایی معالجه به این شفاخانه مراجعه می کند و سلامتی خود را بدست می آورد. نمونه زنده آن مصمویت دختران مکاتب میرادینه است که به همین شفاخانه انتقال یافته بود. در سالهایی بعد از طالبان عده مردم مالستان به حضور داکتر سیماسمر شرف یاب شده بود و از ایشان درخواست کمک برایی اعمار مکاتب در مالستان نموده بود. در این ملاقات داکتر یک نکته را به مالستانی ها به شوخی گفته بود،  که باید دوستان بداند. داکتر به شوخی گفته بودند که از مهدویی بخواهید تا برایی تان مکتب بسازد! این فقط یک شوخی بود و بعد از دوران طالبان باز هم "شهدا ارگنايزيشن" مکتب شنیده را بازسازی کرد. مکتب را که در دوران مجاهدین ساخته بود و مردم در دوران سیاه هیچ چیز برایش باقی نگذاشتند. 
با این وجود ، خواستم بگویم که چنین دید نسبت به داکتر سیماسمر شرم آور است و از دوستان خواهش دارم که کمی واقع بین باشند. 

                                                                   " تشکر ، کیهان فرهمند "