۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

از گُل اندام تا آبی میرزا

 نویسنده : کاوه احمدزاده
 

«گُل اندام» با اندامِ سیمین و نازک و کشیده همچون سرو، چشمانِ آبی همچون رودِ هیرمند، بینیِ باریک و بلند به سانِ تیغِ تهمتنِ ساکایی، گیسوانِ درهم و برهم به سانِ کمندِسامِ زاوولی، دوشیزه یی بود که شور و شیدایی و عشق، وی را از زیستنگاهِ کودکیِ اش، دیارِسبز و شکوفایِ «لعلچک» از روستاهایِ زاولستان، به دهکده ی ساز و سرود و سرورِ«نودِه» کشانید. لعلِ لبِ او را گویی در «لعلچک» قسمتِ بوسیدن نبود و بوسه گاهِ تهمینه را تهمتنی می بایست و می شایست.
گُل اندام، سوار بر رخشِ عشق، سرمست و شادان و خرامان، با همراهیِ دمبوره و غیچک و غزل خوانیِ گروهی ازآوازخوانان، بیش از چهل و پنج سال پیش از امروز پا به «نودِه» گذاشت.
«نودِه» پُر از شور و شیدایی، ساز و سرود، ترانه و آهنگ، شادی و امید بود. حلقه ی هنرمندانی در این دهکده ی بدونِ «تضادِ طبقاتی» حضور داشت که آدم هایِ غیرِ مفیدِ جامعه ی سنتیرا یارایِ ستیز و پرخاش جویی با آن نبود. جز آن «آدم هایِ غیرِ مفید» دیگران همدم و هم نشین این حلقه بودند. با زاده شدنِ هر نوزادی و به پیشوازِ قدمِ وی، تا چهل شب می نشستند و میله می کردند. هر شبِ چاره را «چارده پال» می گرفتند و «شبِ یلدا» و «چارشنبه سوری» و «شب های عید» و «جشنِ نوروزِ خوش آیین» و «عروسی» و «بهار» و «پاییز» و چی و چی هایِ دیگر را مجلسِ سور و سرود بر پا می کردند و شادی و پای کوبی می نمودند.
فرزندانِ دهکده در عروسیِ «گُل اندام» چندین شبانه روز، سور و سرور بر پا داشتند؛ از سرِ شب تا سحر بیدار ماندند، غیچک نواختند، دمبوره را خنداندند، ترانه خواندند وگلو پاره کردند. رقص و پای کوبی ها و شادی ها کردند؛ چی و چی هایِ دیگر نیز!
«گُل اندام» را چنین فضایی تازگی داشت؛ این حال، شور و اشتیاق، شادمانی و سرور و امیدِ او را صدچندان می کرد. به ویژه این که «صفدرعلی مالستانی» و همراهان را مُدام ترانه بر لب و بربط بر درخت آویزان می دید. در زیرِ درختان اما، بر فرشی از شب و در تراوشِ کم رنگِ مهتاب از لایِ برگِ درختان، در حالی که «اجاقِ شقایق» آن سو تر روشن بود، صفدر و «مُراد» و «جان بیگُم» در پیشاپیشِ قافله ی سرودخوانان نشسته و در پیشگاهِ «اهورامزدا» سرود می خواندند.
«نوعروس» در نخستین روز ها، از پشتِ پنجره ی خانه اش به مجلسِ«سور» می نگریست، هرگاهی هم اگر کسی او را در حالِ نگاه کردن و گوشیدن می دید، شرمگین شده وچشمانش را از خجالت بر زمین می دوخت؛ اما، این حالت دیری نپایید. شب ها و روز ها چرخید تا که سرانجام، شبی از شب ها، «گُل اندام» به مجلسِ ترانه خوانان راه یافت. این رُخداد، در شبِ«چارده پال» بود؛ نخستین شبِ چارده ی پس از عروسیِ «گُل اندام».
      پیش از این، هنگامی که اهالیِ دهکده، «شبِ یلدا»، «چارشنبه سوری» وجشن هایِ نوروزی و «سیزده بدر» را با ساز و سرود و با «بِه دینی» گرامی داشته بودند، «گُل اندام» مجالِ بهره گیری و شرکت درآن جشن هایِ خوش آیین را در این روستا نداشت. از ویژگی هایِ این رسم هایِ«خوش آیین» یکی این بود که زنان و مردانِ روستا در کنارِ هم می نشستند و به سور و سرور می پرداختند؛ هیچ جُدایشی در شادمانی ها و اندوهگینی هایِ روستاییان رخنه نداشت. همان گونه که در سوگِ «شهیدانِ مقدسِ» شان «غیچک» را می گریاندند و زن و مرد سوگ سرود سر می کردند، در شبِ «عیدِمرده ها» نیز در کنارِ هم برایِ ریختنِ گناه هایِ شان از بالایِ آتش گذر می کردند.اگر «صفدرِمالستانی» و برادرِ گرامی اش«مُراد» در یک سرِ فرشِ سبز بهار با دمبوره و منظومه ی «وامق و عذرا» و «خسرو و شیرین» یا «ویس و رامین» و «ورقه و گل شاه» می نشستند، در سرِ دیگرش «جان بیگم» و «بخت آور» و «صوفینا» و «مانی» چنگ و نای و ترانه برلب می نشستند و به گونه ی مناظره و گفت و گو غزل خوانی و خوش خوانی می کردند.
«گُل اندام» خود آواز نمی خواند و هیچ صدایی از خود به یادگار نگذاشته است؛ اما مُدام در سرِ سفره ی آوازخوانی حضور داشت و تا همیشه همین گونه ماند. شوقِ گسترده یی به آواز خوانی داشت، اما توان و استعدادِ آوازخوانی را نداشت. در دهکده یی که وی زیست، هیچ شبی بدون سور نبود. مجالِ خواندن نیز برایش تنگ نبود، اگر چنین بودی که «صوفینا» و «جان بیگم» و «بخت آور» و «حوا» و ... نیز نمی توانستند آواز بخوانند و چنگ بنوازند و فیته و نوار ره آورد داشته باشند. آزادی به تمامِ معنا برایش فراهم بود؛ چه بسا که خواهش هایی برایِ زمزمه یی از وی صورت می گرفت. اما وی هیچ گاهی به گونه ی جدی و هنرمندانه آواز نخواند. در مجلس هایی که «مراد» و «صفدر» و «جان بیگم» از سرِ شب تا بامداد چارقدِ آوازخوانی را برهم نزدند، «گل اندام» در کنارِشان عاشقانه ماند و مثلِ مهتاب درخشید و به شب نشینان نور بخشید، اما خود لب نگشود و زمزمه یی نکرد. بگذریم از این که، زمزمه هایِ تنهایی در گلخن و تشناب و احتمالن میانِ دوستان و آشنایان، کسی را آوازخوان نمی سازد. اگر چنین می بود که من نیز آوازخوان بودم.
اینک دیگر موسم عاشقی فرا رسیده بود. در نخستین مراسمِ «چارده پال»، «گُل اندام» آرزو کردکه زاده شدنِ نخستین فرزندش را پیش بینی کند. هنرمندان غیچک نواختند و ترانه و غزل خواندند وچندین بار انگشترِ پیروزه رنگ را از میانِ جامِ زرین( که شباهتِ عجیبی به جامِ جمشید داشت) بیرون آوردند. چیزهایِ موهومی به «گُل اندام» گفتند و وی را به زادنِ پسرِکاکُل زری بشارت دادند.
«گُل اندام» از شادمانی سر از پا نمی شناخت و در پیراهن نمی گنجید؛ تو گویی تهمینه، سهرابی در اندرون دارد و مهره ی پیروزه در انتظارِ بازوست. پس از عروسی، نُه ماه و نُه روز و نُه ساعت و نُه دقیقه و ...چرخِ زمان چرخید و چرخید تا که «گُل اندام» پس از دردهایِ شدید و رنج هایِ سنگین پسری زایید. «امیرجان» پدرِ کودک، نوزاد را «میرزا» نامید. از این روز پس، روستاییان «گُل اندام» را برایِ گرامی داشتن اش«آبی میرزا» نامیدند.
پس از زاده شدن «میرزا» شور و شوقِ زندگانی در «آبی میرزا» فزونی یافت و مستی هایش صدچندان شد. پس از «میرزا» دو فرزندِ پسر و دختر نیز به دنیا آورد.
«آبی میرزا» به سرمستی و عیاری و آزاد منشی و نترسی شهره شد. در کنارِ شوهر به کار و پیکار پرداخت؛ کارهایِ کشاورزی، گله داری، پشم ریشی، و... . روزگارِ فقیرانه و ساده یی داشت؛ تکه نانی، خورده هوشی، سر سوزن ذوقی. اما شهامت و جسارت و سرمستیِ بسیاری داشت.
«آبی میرزا» پس از چندی رهسپارِ کابل شد. چند سالی به نانوایی ها و جاهایِ دیگر کار کرد و روزگار گذراند. پس از چندی، بی مهری روزگار مجال زیستن در پایتخت را از وی گرفت و او را دوباره رهسپارِ روستا ساخت؛ «نودِه» همان آرامگاهِ ابدیِ وی. شوهرش دیگر زنده نیست.
اینک «آبی میرزا» در آن دهکده به تنهایی در یک خانه ی تنگ و تاریگ و سنگی زیست می کند؛ در حالی که از هشتاد سال بیش تر عمر خورده و بیناییِ چشمانِ آبی اش را از دست داده است. سه فرزندش او را ترک کرده، یکی با خانواده در ایران و دیگری در کابل و یگانه دخترش نیز در خانه ی شوهر زندگی می کند. «آبی میرزا» همان گونه که تنها از شکمِ مادر آمده بود، این بیش از پانزده سالِ پسینِ عمر را به تنهایی می گذراند.
یک ماده گاو و چند بُز تمامِ داراییِ وی است؛ غم نداری بُز بخر!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر