از رویا فارغ شدم
نوت: این نوشته را حمید فیدل در تاریخ January 19, 2011 زمانی که تازه از دانشگاه فارغ شده بود نوشته است، بخاطر که این نوشته بسیار قشنگ و پرمعنی است در اینجا گذاشتم. در پی آن چند خط نوشته کوتا از داود ناجی که در همین رابته نوشته است را نیز میگذارم، امید است که دوستان استفاده بی برند.
حمید فیدل: زمان طولانی از دست رفت تا مزه آن روز را بچشم؛ روزی را میگویم که از دانشگاه فارغ شدم. نمیخواهم دانشگاه را ستایش کنم و یا از آن بنالم؛ صرفا میخواهم دنباله عبارت را بگیرم و تخیل ام را با نظم دلبخواه خودم در کنار هم بچینم تا به آن روز برسم که از رویا فارغ شدم.
شجاعت دنبال کردن دنباله عبارت و سخن از آن رو ایجاد شده است که تضاد احساسی آن روز و افتادن در خالیگاه و دلهرهای ناشی از آن وادارم میکند تا از خودم شیرهای بیرون دهم، هرچند که رفتن به دنبال سخن به این سادگیها میسر نباشد و گام نهادن در آن حوزهای بیمصرف مایهای ذاتی بخواهد؛ اما من میخواهم این کار را بکنم چرا که آن احساس متضاد ناچارم میکند.
خیلی روشن در خاطره ام روزی را دارم که در کمر کوه و در کنار رود خانه با آن رفیق دوران کودکی ام، نمیدانم نام فاکولته را از کجا شنیده بودیم و در مورد آن باهم رویا بافی میکردیم؛ آن را بسان مکان زرین و رویایی میدیدیم که رسیدن به آنجا خوشبختی، رفاه، مقام، و خیلی امکانات دیگر زندگی را فراهم میکرد. سالها گذشت و حوادث گوناگونی آمد و رفت. ما بزرگ شدیم و رویای فاکولته که دیگر به دانشکده تبدیل شده بود، فراموش شد. اما گویی که روزگار اولین رویاهای آدمها را تحقق میبخشد، از میان حوادث به دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه کابل رسیدم و رفیق دوران کودکی ام به استرالیا رفت و شاید روزی او نیز با دانشکدهی در استرالیا وداع گوید و این احساس متضاد را چون مرحمی به ارقام دیجتالی تبدیل کند و در دنیای مجازی این عبارتهای او باشد که نفسهای دوران کودکی ام را به چشمهایم سرمه کشد. غربت از پی غربت به زندگی ام هجوم میآورد. در معبر این طوفانها شاید چون برگی زردی افتاده در خزانی بودم که اتفاق ثانیههای زمان از دانشکده علوم اجتماعی بیرون ام انداخت و دوباره در معبر آن بادها و طعم تلخ شدیدتر آن غربت قرارم داد.
طوفان طالبان مرا به ایران انداخت و خاطرهای دیگر از روزی است که در دانشگاه تهران سنگهای یک متری پله را از زیر زمین و با پشت به طبقهی هفتم میکشیدم. با آسانسور اجازه نداشتم و زیر بار سنگ پله صدای خندههایی دانشجویانی را میشنیدم که در راهروها میخندیدند و میگفتند، خوش بودند و زندگی میکردند، حق شان بود که اینگونه باشند. سنگینی آن سنگها عرق ام را میکشید و تکرار دل نیشین آن خندهها جانم را از ژرفا چون قلب یخ زدهای شیطان، منجمد میکرد. تکرار این وضع و غربت آن ثانیهها رویاهای کودکی را بیادم میآورد و من در برابر هر دانشجو با خودم تعهد میکردم که در دانشگاه کابل درس بخوانم و فارغ شوم.
آن لحظهها با مرحوم ناصر عبداللهی گذشت و هنوز آوای او در گوشهایم تکرار میشود که: این شفق است یا فلق مشرق و مغرب ام بگو/ من به کجا رسیدم ام جان دقایق ام بگو. آن روزها نه مشرقی بود و نه مغربی، دورم میچرخیدم، گیج و گول بودم، کسی هم نبود که بگوید به کجا رسیده ام، جز اینکه ناصر میگفت: از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب/ شاید تو میخواهی مرا در کوچهها امشب. امشب زپشت ابرها بیرون نیامد ماه/ بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب. من به دنبال قرقی بودم که از درون آن خودم بیرون بیایم. آن قرق آمدن برادرم به ایران بود و برگشتن من به سرزمین نفسهای مادر و پدرم.
زمستان 1382 ، کورس سریر، غوغای موسیقی هر بایسکل سوار و مغازه دار تازه آرام شده از طوفان سیاه طالب، دنبالهی عبارتی است که آن را دنبال میکنم. این عبارت کوره راهی است که فقط و فقط جای قدمهای مرا در خود دارد و بسوی دشتی پیش میرود که نهایت آن در غباری امیدبخش فرا روایت شاید پاداش رنجهایم را در خود دارد. در آن غبار هرچه باشد با خودم میگویم: «حال که زنده هستم، باید به زندگی محکم بچسپم.» و این کلانترین خطری است که من از میان چندین قرن تاریخ ماتم و عزای مذهبم، بر میگزینم و میخواهم تاریخ ماتم ام را به خنده تبدیل کنم. آری! ثانیههای که در این شهر دود و غبار زنده هستم باید بخندم. آن سوی غبار را به صاحب آن غبار سپرده ام؛ هرچه میخواهد، از طرف من اجازه دارد. کوله بار زندگی را ناخواسته و بیهوده به دوشم انداخته است؛ خودش میداند و آن جهنم پر گژدم و یا آن بهشت فرورفته در میوه.
آن زمستان را شادمانه خندیدیم، بیاندازه خندیدیم و درس خواندیم، دست آخر از مکتب فارغ شدیم و با انتخاب اول ام به دانشکده علوم اجتماعی وارد شدم. فصل رویاهای تازه با دوستان جدید و گوناگون از چهار گوشهی این کشور بود. سه سال گذشت و سال چهارم با نفسهای خسته که نمیدانستم از کجا منشاء میگرفت ناباورانه از دانشگاه محروم شدم اما غصهای ندارم زیرا مفادی که از محرومیت ام بردم خیلی بیشتر از دوران دانشگاه ام بود. سال چهارم دانشگاه فصل بیرون انداختن تمامی عقدههای بود که از نداشتن کامپیوتر و ندیدن فیلم و سریال و نچشیدن لذت بازی کامپیوتری در درونم جمع شده بود؛ بازی کردم، فیلم دیدم، و سریالهای بلند جومونگ را نگاه کردم، فرار از زندان، تاجر پوسان، ، امپراطور دریا، گمشدهها، افسانه شجاعان و بسیاری از فیلمهای زیبای تاریخ سینما را یکسره مشاهده کردم. هنوز حرف ژنرال هی موسو که به جومونگ میگفت: «وقتی از زنی که در کنارت هست دفاع نتوانی چگونه میتوانی از یک ملت دفاع کنی.» در گوشهایم طنین انداز است و باور دارم که هر مردی در کنارش یک زن زیبا و با فراست حد اقل برای آن مرد وجود دارد، اما چرا این همه زن گدا در شهر ما یافت میشود؟ دلیل بر آن است که این مردم وقتی از زنان شان نمیتوانند به درستی حمایت و پاسداری کنند چگونه میتوانند از یک سر زمین حراست کنند. با همهی آن سریالها و فیلمها گاهی به شرق عالم رفتم و گاهی به غرب؛ این طرف تمدن مدرن و عقل پیش رفته ای که در میان سنگ، شیشه و سیمان زندانی است و چارهای برای مصرف بیاندازه میاندیشند و آن طرف اسطورههای تمدنهای قدیمی که رسیدن به مقام انسان مدرن را هدف خود ساخته اند و یا از طریق تمرکز ذهن و تمرینات پیش رفتهای ورزشهای رزمی میخواهند نیروی انسان را با وحدت نیروهای طبیعی به مصرف بگیرند و در میان این دو که خودم ایستاده ام و تمامی تلاشم برای انتحار است، به بیبنیادی خود پیمیبرم. تقدیر این بود که پنج سال باید در دانشگاه کابل پرسه زنم. تاریخ پنج سالهی پرسه زنی ام روایت عقیده دوران کودکی ام هست که مصرانه بر آن پافشاری میکنم و آن عقیده تنهایی خودم بود در میان هزاران انسان. امروز که در این شهر متراکم از جمعیت، میخواهم بسوی کسی بخندم، میترسم سوء براشت اش، شکمسیر لگد کوبم کند و استخوانهای سینه ام را بشکند. تنهایی درد غریب و تلخی است، تنها راه چاره فرار به درون اجتماعی است که یکسره گیج، خیال باف و نسبت به همدیگر بیاعتماد است.
آن روز سرد خزانی آخرین مضمونی بود که امتحان دادیم و از صنف بیرون آمدیم، عکسهای دسته جمعی گرفتیم، به همدیگر تبریک گفتیم، با تعدادی خدا حافظی کردیم و با تعدادی نه. چارهای نبود و نمیشد؛ دیوارهای بلند فولادی ما را از همدیگر جدا میکرد، جنسیت، قوم، مذهب، تاریخ تربیت فامیلی، طبقهای متمول و فقیر، و شاید بریده شدن روابط عاطفی که در چهار سال و برای من در یک سال ایجاد شده بود؛ این دیوار فولادی را بین ما میکشید. در صنف جدل بیهودهای برای جشن فراغت انجام شد. آن تفاوتها مانع رسیدن به تصمیم واحد شد و من آخرین نگاههایم را دزدیده و منقطع از آن گلها گرفتم و آگاهانه آن احساس متضاد را بوجود آوردم. آن صداها، حرکات، ژستها و تصویر آن صنف را برای آخرین بار درهم فشردم و به ذهنم راندم که پس از مدتی فراموش شود. اینگونه از رویای فاکولته فارغ شدم.
هم خوشحال از فراغت بودم و هم غمگین از انسی که همین چند لحظه پیش از دست رفت و من چند روزی باید میخندیدم یا باید میگریستم؛ چاره ام خاموشی بود. چون «بت»ای بیروح، تبسم برلب و غمی در چشم، سرگردان این شهر شکسته، باید دود و خاک کثیف میخوردم. باید چنین میکردم.
از دروازهای جنوبی دانشگاه که بیرون آمدم، لسانس داشتم، سرگ شلوغ بود و موتروانهای این شهر خیلی بیادب و بیتربیت بودند؛ اصلا مثل لسانسهها با من رفتار نکردند. دانشجویان زیادی از پشت سرم میآمدند آنگونه که از پیش رویم همانند مورچهها از کنارم عبور میکردند؛ اینها از موتروانها بدتر بودند، اصلا نفهمیدند که من لسانس دارم، هیچ کدام تعظیم نکردند؛ حتی آن دختری که از روبریم میآمد سینه اش را با روسری اش پوشاند. با خودم گفتم میفهمی من لسانس دارم، اما بیاعتنا از کنارم گذشت. تا به اطاق رسیدم هیچ کسی به فکرش نرسید که من لسانس دارم. اولین کاری که بعد از امتحان کردم این بود که به همسرم تلفن کردم و گفتم من فارغ شدم، به من تبریک نگفت تا وقتی که خودم به زبانش دادم که بیمعرفت تبریک نمیگویی؟. کم کم به این نتیجه رسیدم که لسانس داشتن نه پایگاه میآفریند و نه احترام میآورد؛ اینگونه بود که با خودم گفتم: حتما پول هم نخواهد آورد. با خودم میگفتم من چی دارم، پول، خانه، پایگاه اجتماعی، قدرت، احترام دیگران، چیزی در ذهن؛ نه، هیچکدام از اینها را نداشتم، بیهوده تمام این سالها را در رویای فاکولته زیسته بودم و اینک که از آن فارغ شده بودم با خودم تاسف میخوردم که ای کاش، در این چند سال هنر دیگری را میآموختم.
دوستم که در کنارم راه میرفت هر از گاهی کلامی میگفت: «ذهنم بکلی down شده است. سه روزی باید rest کنم.» او نیز فارغ شده بود. گیج و گول از این قبیل حرفها میگفت. من حق را به او میدادم، زیرا این ملغمهی گفتاری نشانی از مدرن شدن بود. روزگار ما اینگونه میخواست و او تنها نبود، تابلوهای شهر در ملغمههای پیچیدهتر از این گرفتار بودند.
دنبالهی عبارت مرا به آلدرادو برد و از آن بیرون کرد، چیزی که در این میان باقی است ترسی مبهمی است که از آینده ام دارم. دوباره در معبر تند بادهای غربت و تنهایی افتاده ام، افق نگاههایم هم چنان تاریک و مبهم است. از آن رویا فارغ شدم و در این رویا گرفتار آمدم: «حال که زنده هستم باید به زندگی محکم بچسپم» اما سنگهای پله این بار شاید به احترام مدرک لسانس ام سبکتر باشد. شاید... آیا به زنی که در کنارم هست رسیدگی میتوانم؟ آیا دینهای پدر و مادرم را که به عهده ام سنگینی میکند ادا میتوانم؟ هزار آیای دیگر...این طعم فراغتی است که من میچشم. سیگاری باید بکشم.
داود ناجی: حمید جان مبارک مبارک!
مجبور شدم یک کامنت دیگر برایت بنویسم چون وقتی نوشته بودم مبارک مبارک، نوشته ات را نخوانده بودم. اگر فکر می کنی حالا از نوشتن آن پشیمانم، نه، هنوز هم می گویم مبارک. وقتی من از فاکولته فارغ شده بودم یکی از استادانم(طغیان ساکایی) با اشاره به فارغان صنف ما در روز فراغت گفت، دانشگاه محصول این دوره اش را نباید از دست دهد اینها باید به عنوان کدر، وارد دانشگاه شوند، همه این بخت را نداشتند من و صادق عصیان چنین شدیم (کدر قبول کرده شدیم) ایوب آوین شهرمزار را ترک کرد و شهباز ایرج کشور را حتی من که فورا بعد از فراغت صاحب کار و یک نام (استاد) شده بودم خیلی شدید تر از الان تو درگیر سوالات دیگری بودم. همین بود؟ یعنی واقعا برای همین چهار سال سیاه را خاک کردم.
اول متوجه نبودم برای همین در روز فراغتم گفته بودم که دانشگاهی که من در آن درس خواندم یک دروازه داشت، من بعد از چهار سال از همان دروازه بیرون می روم که وارد شده بودم. اما با گذشت زمان کم کم متوجه شدم که نه اینطور نبوده است. من در آن دوره از سختی هایش گرسته ماندن هایش لوبیای تلخ لیلیه اش عاشق شدن و شکست خوردن اش شعر گفتن اش امتحان دادن اش بحث و جدل هایش چیزهایی یاد گرفته بودم که چون آرام و آهسته با ثانیه ها و نفس کشیندن ها در من رسوخ کرده بودند و شده بودند جز من، آنها را نمی دیدم. انتظار داشتم از دانشگاه که فارغ می شوم چیزی در دستم یا در پشتم یا روی دوشم باشد چون نبود فکر می کردم هیچ چیزی نیست.
وقتی نوشته ات را خواندم انگار همه آن روزها و حتی لحظه هایش در من حلول کرد، تو شده ای همان چیزی که ممکن بود آدم در چهار سال شود. بزرگترین نشانه این شدن، همین است که دانشگاه ترا 2 نفر کرده است یکی نفری که می نویسد و نفری که می خواند تو حالا می توانی باخودت گپ بزنی مهم ترین کاری است که در دانشگاه شده است. این اتفاق در کم کسی می افتد و برای تو افتاده است. پس مبارک است.
نان و کار اما اصلا بحث جدا است و ربطی به دانشگاه و غیر دانشگاه ندارد. دنیای امروز از چین کمونیست بگیر تا بریتانیا و آمریکای کاپیتالیست، شماری حاجی رمضانهای پولدار دارند حاجی رمضانهای که عقل مورچه ندارند اما می توانند پول داشته باشند این راز عجیبی است جامعه پیشرفته و عقب مانده هم نمی خواهد. برای پولدار شدن باید حاجی رمضان بود او چی دارند من هم نمی دانم. شاید همه حاجی رمضانها در سال موش تولد شده باشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر