صفدرعلی، مایکل جِکسون زمانم!
|
جواد ناجی |
جواد ناجی : آن زمان که هنوز خبری از آی پات و لب تاب کور
آی فایف نبود؛ این صدا را از ظبط 530 می شنیدم. فزیک مان کودک بود و رویا مان
بزرگ!
صفدرعلی مالستانی، مایکل جِکسون زمانم!
درست نمی دانم. شاید، موسیقی در
نگاه فورمالسیتی، صورت باشد اما برای من خاطره است. مرگ صفدر علی، مرا به یاد تیپِ
530 انداخت. زمانی که درست نمی خواند و غِیر غِیر می کرد. باتری اش را در می
آوردیم و زیر دندان می گرفتیم و چارج که می شد دو باره چند لحظه می خواند.
ویتنی هستون با مرگش، پای صدها هزار نفر را به خیابان کشید. یکی به یادش؛ گل کاشت،
نقاشی کرد و دیگری برایش گریست. من اما؛ با مرگ صفدرعلی، به خود آمدم. دوران بچه
گی ها به ذهنم آمد که دوست دارم اکنون از آن"عهد زرین" یاد کنم. امروز
با آرزوی دیروز و روزهای گذشته ام زندگی می کنم. فردایش را نمی دانم!
کالجِ دُفرانس یا مکتب اقتصاد سیاسی لندن، مخیلۀ امروزم است. فردا که به آن رسیدم؛
که مطمئناً نمی رسم، از امروزم به عنوان"دوران طلایی" یاد خواهم کرد.
همیشه، چیزهای خوب آرزو می کنیم. ولی وقتی به آن می رسیم می بینیم خیلی آرزوی بدی
داشتیم. آنگاه است که بهت سرخورده گی دست می دهد. احساس ات گل می کند، شعر می
سرایی و از خیرات سر دانشگاه و دو مفهوم که از جامعه شناسی هنر یاد گرفته یی،
خواهی گفت" احساس نوستالژی به من دست داده است"!
از خودت بد ات می آید. و خودت برای خویشتن ات، نا مطمئن ترین فرد، معرفی می شوی.
می بینی، این همه سال جز فریب خویش؛ چیز دیگر آرزو نکردیی.
می دانم، فردا از ماسترکارت؛ پول پرداخت می کنی. اما برای روزهای که پول را از جیب
ات در می آوردی و چند بار می شمردی، دلت تنگ می شود. درست مثل امروز که پشت لب تاب
لم دادۀ و برای "تیب"(ظبط) 530، دلتنگ شدی.
ویتنی هستون با مرگش، پای صدها هزار نفر را به خیابان کشید. یکی به یادش؛ گل کاشت،
نقاشی کرد و دیگری برایش گریست. من اما؛ با مرگ صفدرعلی، به خود آمدم. دوران بچه
گی ها به ذهنم آمد که دوست دارم اکنون از آن"عهد زرین" یاد کنم. امروز
با آرزوی دیروز و روزهای گذشته ام زندگی می کنم. فردایش را نمی دانم!
کالجِ دُفرانس یا مکتب اقتصاد سیاسی لندن، مخیلۀ امروزم است. فردا که به آن رسیدم؛
که مطمئناً نمی رسم، از امروزم به عنوان"دوران طلایی" یاد خواهم کرد.
همیشه، چیزهای خوب آرزو می کنیم. ولی وقتی به آن می رسیم می بینیم خیلی آرزوی بدی
داشتیم. آنگاه است که بهت سرخورده گی دست می دهد. احساس ات گل می کند، شعر می
سرایی و از خیرات سر دانشگاه و دو مفهوم که از جامعه شناسی هنر یاد گرفته یی،
خواهی گفت" احساس نوستالژی به من دست داده است"!
از خودت بد ات می آید. و خودت برای خویشتن ات، نا مطمئن ترین فرد، معرفی می شوی.
می بینی، این همه سال جز فریب خویش؛ چیز دیگر آرزو نکردیی.
می دانم، فردا از ماسترکارت؛ پول پرداخت می کنی. اما برای روزهای که پول را از جیب
ات در می آوردی و چند بار می شمردی، دلت تنگ می شود. درست مثل امروز که پشت لب تاب
لم دادۀ و برای "تیب"(ظبط) 530، دلتنگ شدی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر