۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

در آروزی برگشت

خالق ابراهیمی: همیشه از یک مسیر از میان درختان می دویدم . خودم را می رساندم به یک درخت با بدنه ای بزرگ، شاخ وبرگ های کلان و پائین درخت یک چقری کلان بود. اطراف ام را میدیدم، وقتی مطمئن می شدم کسی نیست که مرا بیبیند. از کنار درخت به طرف پائین می شاشیدم. اکثر اوقات شاش ام زیاد بود و خیلی دور می شاشیدم. نمیدانم چرا همیشه در کنار یک درخت می شاشیدم و در یک نقطه. شاید از پشک آله آموخته بودم، آنروز ها یک گربه ای کوچولو ولی زیرک داشتیم که هر وقت شاش اش می گرفت می رفت یک جای دور از انظار می شاشید. من از حرکات اش متوجه می شدم که شاشیدن می رود اما هرگز وقت شاشیدن او را ندیدم. آنروز ها شاشیدن با برد دورتر یکی از سرگرمی های لذت بخش برایم بود.


دوباره از لای درختان می دویدم از روی جوی آب می پریدم ، از سر سنگ به آن سنگ دیگه قلاب می کردم از سر زمینها می دویدم خودم را می رساندم میدان بازی ، راستش آنروزا بازی هایمان محدودیت داشت اگر پدر و مادر مان می دید که بازی می کنیم. شب یک کوتک مفصل می خوردیم. اوشپلاق(سوت) می زدم. بچه های محله مان در هر کجایی که بودند سوت میزدند و خود شان را می رساندند شاید این کار را از سگان قریه آموخته بودم هرگاه یکی شان عوعو می کرد، بقیه ای شان نیز شروع به عوعو  می کردند و همدیگر را می یافتند.


وقتی از بازی خسته می شدیم. کنار جوی، زیر سایه ای درختی می نشستیم قصه می کردیم و طرح حمله بالای کدام باغ. در قریه ما درختان میوه یا باغهای میوه بسیار کم بود و برعکس درختان بید و چنار زیاد. دسته جمعی بالای درختان سیب یا زرد آلوی نزدیک مان حمله می کردیم وقتی صاحب اش متوجه می شد همه فرار می کردیم. راه های ذخیره را نیز بلد  بودیم . دامن خودرا زیر ایزار می کردم وبا ایزار بند محکم می بستیم و از یخن خود سیب ها را داخل لباس های مان می انداختیم. وبعضی ها از باغ شان نگهبانی می کردند. یادم می آید که یک بار نزدیک شام به باغی یکی حمله بردیم ودیدیم که یکی در وسط درختان خوابیده، یکی از بچه ها خودش را انداخت روی کسی که خوابیده بود تا محکم بگیرد که ما غارت مان را بکنیم. اما اونجا کسی نبود. کنده چوپ را زیر لحاف مانده بودند که دوستم سخت آسیب دید. این کار را نمی دانم از کی آموخته بودیم و لی با مهارت خاص انجام می دادیم. وشاید از رمه گوسفند که وقتی چوپان خوابش می برد همه هجوم می بردند به کشتزارها اما گوسفندان مثل ما بی رحم نبودند.


وقتی تنها بودم و کسی نبود میرفتم روی یک شاخه ای درخت می نشستم. پاهایم را آویزان می کردم و دستانم را به یک شاخه ای دیگه محکم می کردم . غزل می خواندم و چند تا غزل محدود بلد بودم وقتی غزل تمام می شد دیگه چیزی به ذهنم  نمی رسید بجز نوحه. یادم می آید گاهی که با مادرم قهر می کردم می رفتم بالای درخت سیب که پیش دروازه ای خانه مان بود. مادرم را تهدید می کردم که فلان کار را انجام میدهی برایم یا خودم را پائین بیاندازم. مادرم که با این رفتار ام آشنا بود هیچ اعتنای نمی کردو پوشت گوش می انداخت. شاید این بالا رفتن از درخت ها، نشستن روی شاخه ای و غزل خواندن را از پرنده های آنجا آموخته بودم اما هرگز نتوانستم پرواز کنم. در ذهن کودکانه ام همیشه این سوال بود که آدم چرا پرواز نمی تواند؟ بعد می گفتم چون بال نداریم اما چرا بال نداریم؟ باز هم به بن بست می خوردم.


کوچک بودم، دنیایم در قریه بود، بیرون از کوهای قریه نه چیزی را می دیدم و نه چیزی را جستجو می ک ردم. همه چیز ساده و پاک بود. بزرگتر که شدم آرزوهایم وسیع تر شد. رفتن به آنطرف کوه، رفتن به قریه ای دیگر، راه رفتن به بازار را بلد شدم. سرگردانی از همان اول جوانی شروع شد. اتاق های سرد کابل، اتاق های کارگری در تهران، دوباره شوق تحصیل و این بار به دنبال دموکراسی از ایران به کابل و از کابل به پاکستان از پاکستان دوباره یک سمت دیگر و منجر به دوماه زندان شد. دوباره تحصیل، برگشتن به کابل وایجاد مرکز آموزشی در دوشعبه. 650 شاگرد در شعبه نوآباد غزنی و60 شاگرد دیگر در شعبه مرکزی  اما چه زود دیر شد. نه آن شور و شوق قدیمی را دارم، نه آن فضای سبز دهات های مالستان ونه از آن سادگی چیزی باقی مانده است. غزلهای زیادی آموختم وبا غزلسرایان بزرگی آشنا شدم اما هرگز خودم به صدای بلند نتوانستم بخوانم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر