۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

سه پرده از زندگی!


پرده اول:

جوان بود، با یک تهِ ریش خیلی مذهبی و خوش قیافه، صدای لطیفی داشت. همیشه لبخند می زد. سنش دور و برِ بیست هشت و اینها بود. دو روز در استانبول باهم بودیم. سه شبانه روز هم در جنگلهای کنار دریای اضمیر. این صحبت ها را هم همان شب با ما کرد که می خواستیم خود مان را به دریا بیاندازیم و بیایم طرف یونان. وقتیکه هم که به جزیره یونان رسیدم در تاریکی شب و میان جنگل ها همدیگه را گم کردیم. من ماندم و دو نفر دوستم که از ایران باهم آمده بودیم. همیشه نماز می خواند. و هربار که نماز میخواند خانه چشمهایش از اشک پر می شد. همان شب بود که به راز اشکهایش پی بردم. در لابلای صحبت هایش هم چند بار گلویش را بغض گرفت:

-
تهران کار می کردم. چند بار که زنگ زدم خلاف معمول مادرم گوشی را جواب داد. سوال میکردم که همسرم کجاست؟ می گفت رفته بیرون. چند بار این اتفاق تکرار شد. دلم بی طاقت شد از تهران امدم قُم. همسرم را نیافتم. مادرم بهم گفت. چند هفته است که گُم شده است، به پلیس خبر دادیم اما تا حالا هیچ سر نخی گیر مان نیامده است. هفته ها گذشت. از پلیس خبری نشد که نشد. خودم رفتم سراغ پلیس. با کمال تعجب پلیس بهم گفت به ما کسی چیزی نگفته است. خانه برگشتم. ماجرای بی خبری پلیس را شرح دادم. دیدم رنگ چهره های مامان و بابام تغیر کرد. مشکوک شدم. خانم ام هیچ جایی را نداشت که برود. کجا می تواند رفته باشد؟ ...؟ ماجرا را به پلیس خبر دادم. پدرم و مادرم را بردند پاسگاه. از اونجا که برگشتند جنازه همسرم را از داخل چاه فاضلاب حولی خود مان بیرون اوردند. قطعه قطعه اش کرده بود. پدرم و مادرم را بردند زندان. من حتی درِ خانه را هم قفل نکردم و از خانه زدم بیرون. و الان اینجا هستم. این بود سرنوشت من و همسرم که مامان و بابام راضی نبودند که باهاش ازدواج کنم....

پرده دوم:

اسمش محمد شفیع بود. اهل افغانستان بود ولی در کانادا زندگی می کرد. او همسرش را همرا با سه دختر جوانش به دریا انداخت. پلیس چند روز بعد جنازه ها را کشف کرد. بعد از بارجویی شفیع دلیل این قتل را رابطه دخترانش با شوهرانش ذکر کرده بود و اینکه چرا دخترانش همسران خارجی و غیر افغان اختیار کرده اند. این خبر سال دو هزار و نُه بود که در رسانه پیچید...

پرده سوم:

پسر جوانی است. خوشکل و هیکلی. تازه از رشته پزشکی فارغ شده است و بدنبال کار می گردد. دوست دخترِ خیلی خوشکلی دارد. مادر دوست دخترش ریس یک بیمارستان است. دوست دخترش کوشش دارد که دوست پسرش باید در همان بیمارستانی کار پیدا کند که مادرش رییس آنجاست. برای این کار مادرش را به خانه دعوت می کند و دوست پسرش را به مادرش معرفی می کند. مادرش از دوست پسرش می خواهد که فردا به دفترش بیاید و باهم حرف بزنند. پسره صبح زود می رود دفتر. بعد از مکالمه خیلی کوتاه مادرِ دوست دخترش میگوید که ازت خوشم آمده است. دوستت دارم. نزدیک می شود می خواهد لبهای پسره را ببوسد. پرستار سیاه پوستی همه گفتگوی اینها را از پشت در می شنود. پسره سعی می کند به روی خودش نیاورد. ولی قیافه اش نشان می دهد که بد جوری شاک شده است. از دفتر می زند بیرون.

پسره ماجرا را به هیچ کسی نمی گوید. ولی در یک بیمارستانِ دیگری کار پیدا می کند. مادر دوست دخترش که خبر می شود به بیمارستان زنگ می زند که ایشان قرار بود اینجا کار کند، ولی در اولین روز کاری اش باعث شد که ما الان مجبور شدیم برایش پرونده تجاوز جنسی تشکیل بدهیم. فردایش پسره آماده میشود که برود سرکارش. در مسیر راه از بیمارستان برایش زنگ می زند که نمیتوانیم به شما کار بدهیم. شما پرونده تجاوز جنسی دارید.

می فهمید که قضیه از چه قرار است. می خواهد برگردد خانه و ماجرا را به دوست دخترش بگوید. وقتیکه وارد خانه می شود می بیند دوست دخترش زار زار گریه می کند. قبل از اینکه دلیل گریه کردنش را بپرسد می فهمد. هرچه هم که برایش توزیح می دهد دختره باورش نمی شود. روزهایی اخر است. تصمیم گرفته اند که هردو از همدیگر جدا شوند. دختره وسایلش را جمع می کند پرستار سیاه پوست زنگ در را می زند. همه ما جرا را شرح می دهد... این گزارش را همین امروز در تیلویزیون فرانسه دیدم.

گفتم این ها را اینجا هم بنویسم. اینکه وقتیکه روح و روان ادما اینچنین در لجن آلوده می شود نجات خیلی دشوار است. فرقی نمیکند در چه فرهنگ و در چه جامعه زندگی می کند....  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر