۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

دیوانگی

استاد محمد حسین فیاض

خواستم شاعرانه بسرایم تا ادیبان را خوش آید، اما نشد. خواستم مقاله بنویسم (اما کو خواننده؟) بازهم نشد. خواستم قطعه ادبی بنوسم، نشد. خواستم داستان بنویسم، نشد. قدم زدم، بی تابی کردم و به نوشیدن چای تلخ رو آوردم، نشد. سرانجام به این ترانه پناه آوردم و دهها بار خواندم، کمی دلم آرام گرفت. اینک این ترانه را به تمام کسانی که از آن ها یادشده تقدیم می کنم.

دل دیوانه ام، دیوانـــــــگیِ یار می خواهد
شفیع و ذوالفقار و قنبرِ بسیار می خواهد

به جای این همه آدم که از تدبیر می گویند
نصیر و داوود و مردانِ اهلِ دار می خواهد

دل دیوانه ام از بامیان و غزنه تا کابل
حمیدِ قهرمانِ سنگر افشار می خواهد

وطن، آبســــــتن دیوانـــــــگی گردیده، مـی دانی؟
که این دارالجنون در هر قدم یک کار می خواهد

در این دارالجنون آن سر که می گردد جدا از تن
جواب حاضر و مردانــــــــه و سرشار می خواهد

تو از آب و گل و آیینه و از عشق می گویی
و او در پای طفلانت هزاران خار می خواهد

تو صد ها گل به طرح خنده ی او می کنی هدیه
و او برجان و مالت هدیــــه ی بادار می خواهد

پس از این، منطق دیوانگی باید وگرنه باز
برای یک سر آماده، صد رگبار می خواهد

برای یک سر آماده، صد رگبـــــــار؟ باور کن
چنین دیوانگی کی منطق هوشیار می خواهد؟


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر