۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

در یک رویایی...

گرفته شده از صفحه فیسبوک شخصی علی تابــش
در یک رویایی    
می دیدم تاریکی می رفت
روشنایی بر می گشت
چشمانم را که باز کردم
طلوع نزدیک بود.

اندکی گذشت:
همهٔ اشیا در احاطه نور بود.
حافظه ام را، حواسم را
همهٔ دلواپسی هایم را
تاریکی با خود برده بود.
همه چیز محـض بود
خوشی پراگنده بود
لـذت می وزید

شاید با خودم گفتم:
می روم که احساس تماشا کنم
رفتم. و رفتم...
تا همه کرانه های «دوست داشتن»
تا دور ترین تقدیر یک لبخند
تا همه سواحل زندگی...
تا آنجا که می رسم:
آنجایی که هرگز دوست ندارم برسم
آنجایی که هوشیاری می رویید
حیرت از نبود شبنم می خشکد
سرگشتگی رنگ می بازد

ناگاه ترسی، مرا فرا گرفت
انگار «عقل» در من می دمید
تا مرز گناه رسیده بودم؟
برگشتم. غروب نزدیک بود
غمگینی، گُل آفتاب گردان را فرا می گرفت
ازمن خواست دیگر هیچ وقت او را تنها نگذارم
قبول کردم. قول دادم
که برای ابد پیشت می مانم
هر دوی مان پُر از خواهشی می شویم 
برای یک طلوع دِل آویز دیگر
این احساس بیچاره من 
گُل آفتاب گردان نام دارد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر