۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

دانشگاه وتبعیض نژادی

Kazim Ehsan

کاظیم احسان : پس ازاینکه در کانکور عمومی در دانشکده حقوق دانشگاه کابل پذیرفته شدم، روزی رفتم تا کارت student card و نمبر حاضری ام را بگیرم و تا بتوانم در کلاس درس شرکت کنم. اول سال بود، وقتی از دروازه ای دانشگاه کابل وارد شدم، نگهبان امنیتی دروازه گفت کارت دانشکده ای که در آن درس میخوانی نشان بدی چون بدون کارت ورود ممنوع است. گفتم، سال اول هستم، میروم تا کارت بگیرم. گفت اجازه نداریم کسی بدون کارت داخل دانشگاه شود. بعد از جنجال زیاد افسر پشتون تبار ِ که آنطرف تر داشت ما را نگاه میکرد، پرسید چه خبر است؟ای بچه چرا ایقه جنجال میکند؟ نگهبان ماجرا را به او گفت؛ سپس او با عصبانیت تمام گفت : " بچیم ایقه دماغ مه خراب نکو، از پیشم دور شو، شما مردم خو (هزاره) پوهنتون ره نجس کدین ولا. " این سخن مثل گلوله از مغزم گذشت،در آن لحظه آرزو میکردم ای کاش کمی قدرت میداشتم تا به اینها می فهمانیدم کی نجس کیست!. در همین اثنا چند نفر دیگر که ظاهراً پشتون ویا تاجیک بودند، از دروازه دانشگاه وارد شدند.از کاغذ و مدارکی که در دست داشتند فهمیدم که آنها هم مثل من سال اول اند، اما بدون اینکه کارت و مدرکی نشان بدهند از ما گذشتند، مامور هم هیچ از آنها نپرسید و نخواست. گفتم چرا از آنها کارت نمیخواهی؟ با خشم تمام رو به من گفت : مامور امنیتی اینجا کیست؟ به من مربوط است که از که کارد بخواهم یا نخواهم تو کیستی که از ما می پرسی؟ برو گمشو!...

کودکی ام در دایکندی بیشتر با چوپانی، دست و پنجه نرم کردن با کارهای شاقه و فقر گذشت، تا چهارده سالگی مکتب فقط در رویاهایم بود. سال و دوسالی به فرمان پدر نحو و ادبیات عربی خواندم.از تمام آنچیزهای که در آن سال دوسالی در مدرسه ی دینی خواندم فقط معنی و نصف ترکیب دستوری بسم الله از اول "شرح عوامل فی النحو" (تالیف عبدالرحمن گرگانی یا جـرجانی) یادم مانده است.با پافشاری برادرم مدرسه دینی رها کردم و وارد مکتب دولتی شدم .مثل هزاران جوان دیگر دایکندی مکتب را منظم نخواندم. از صنف نهم وارد مکتب شدم ، گاهی کار و گاهی مکتب، این روش زندگی تمام جوانان دوران مکتب در دایکندی است، مگر تعداد انگشت شمار که پدرش خیلی تمویل کند. رسیدن به دانشگاه آنزمان بزرگترین آرزوی بود که من داشتم.اما در نخستین روز ورودم به دانشگاه کابل با چنین ماجرایی برخوردم، به شدت شوکه و دلزده شدم. کم کم می فهمیدم که زندگی در افغانستان دو چیز را بر آدم خواهی نخواهی بر آدم تحمیل میکند. اول اینکه آدم باید همیشه در آروزهایش باقی بماند بهتر است وگرنه رسیدن به آن آرزوها در افغانستان دردناک و کشنده است.دوم اینکه پدیده های چون ملی یا فراقومی اندیشیدن و فراقومی عمل کردن در افغانستان بیشتر به پندار و کردار دیوانه ها میماند تا هوشیار ها.تعلق و جهت قومی ات باید مشخص باشد؛ این امر بر هر دانشجویی بلکه بر هر انسان ساکن افغانستان تحمیلی است. رشته ی حقوق نخستین انتخاب و دلخواه ترین دانشکده ای من بود، شرکت چند روزه در کلاس درس و رفتار قوماندانی بعضی استادان دانشکده و هم صنفی های غیر هزاره ام نود و هشت فیصد دلم را از دانشگاه کابل سیاه کرد؛ تا رویاهایی "حقوقی ام"! از خیالم زدوده شد. به هند آمدم در رشته مجبور به تحصیل شدم که حتی خوابش را هم ندیده بودم بیشتر به تازه آموزها میماندم...


Razak Najibi : خاطر اینکه در تذکره ام نام پدرم محمد داشت ولی در سندفراغتم نداشت مرا از امتحان کانکور محروم کردند نه تنها که یکبار بلکه برای دوبار. امروز من در یک کشور پیشرفته و دریک دانشگاه معتبر درس خوانده ام. بعلاوه اقامت داییم اینجا را هم دارم. منم حس تو را داشتم ودارم احسان جان ولی همان برخوردهای تبعیض آمیز و قومی که در افغانستان مشاهده کردم مرا قوی کرد. وادار کرد که آنجا را ترک کنم. ولی کاش همه توانایی ها و شانس من و تو را می داشتن. بسیار هستند جوانانی که استعداد شان در آن سرزمین بلا و فقر و تروریست، قربانی تعصبات قومی و مذهبی می شود. همین بس که تو در یک دانشگاه معتبر ودریک کشور معتبر میخوانی.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر