استاد محمد حسین فیاض |
« ابتدا، نسوار خود را كاله كرد
بعد قصدِ جانِ دختر خاله كرد » (1)
گه به فكر كوه بود و تيشه اي
گه زفكر وصل،او را نيشه اي
با دوصد دل، پا برون بگذاشتي
يعني پا روي جنون بگذاشتي
گرچه پايش، تَر از آب « داله »(2) بود
مستِ مست از عشق دختر خاله بود
از شمالِ شهر « شينده » ميگذشت
يعني از بازار « نودٍه » ميگذشت
در ته آن ده پي ليلي روان
سمت سبك ناب « صفدرلي»(3) روان
پشت سر بگذاشتي هر وُبه را
تاكه پيدا كرد راه « ديبه » را
ديد آن جا، زاغ را بالك لكي
گفت : باشد هردويشان « مكنكي»
ازيكي پرسيد راه « دُره » را
گفت: ازما پرس،راه « قُره » را
قُره،فخر مكنك است اي جان ما!
در ميان روغنش اين نان ما
گرچه آبش سوي «سوكه » ميرود
سمت او، مكنك چه كاكه ميرود!
×××
از ره قُره روان در ناوه شد
بر تنور خويشتن،خود تاوه شد
تاوه را بر داشت يكسر در گرفت
آتش عشق آمد ودر بر گرفت
گفت : اي دل! دَر يَه و سٍه تار زن
مست شو، ني با ني «نيزار » زن
دم به دم حلواي بي سَمْنك مزن
دمبوره، بي شيوه َئ « قُشنك » مزن
پشت بام عشق از شاتو برو
جان من! در ملك « غِغانتو » برو
نه، درآن جا ميشود اين راه، سد
چون كه هر حاجي است در جيبش،فَهد
اين تويي مرغ رها، بي بال، پر
آن طرف لم داده بر بالشت زر
پس بود بهتر كه در شينده روي
بعد ازان در قريه ي نوده روي
وانگهي فرياد وا ليلي بزن
دمبوره با سبك صفدرلي بزن
×××
عشق، با او تا چنين طرحي فكند،
يك نفر ازملك شِنده شدبلند
گفت : اي آنكه تو خاني ياكه مير
شهر مارا آن چنان اندك مگير
ما همان آمالِ خاك داله ايم
نقطه ي پايان راه « ناله » ايم
نقطه وصل دودريا، من شدم
در چنين عصري، اروپا من شدم
دِشهاي سر به بالا را ببين
صحنههاي از اروپا را ببين
ابتدا موهاي خود را شانه كن
بعد قصدِ شينده و « پَشْخانه » كن
كم كم از آن جا ره بغلو برو
رو به سوي «ديبه قارو» برو
از اول آن جا كه فتح باب شد
هر كس آن جا رفت يك ارباب شد
پس تو هم يك روز اربابي نما
بهر جيب خويش بي تابي نما
هرکه از حالا به فكر پول نيست
قامت او رجّه و شاول نيست
پول، يعني پلههاي نردبان
كاز فراز آن روي تا آسمان
آن زمان مرغ دلت را از قفس
زود پروازش بده اي همنفس!
جانم آنگه ساز يك بانو بزن
در حضور مه رويي زانو بزن
عقل مردم در ميان چشمهاست
چشمها از مغز انسانها جداست
از چنين ره گر نباشد چاره اي
پس بگو در چه، كجا يك كاره اي ؟
پس هم اكنون از پي خنجك برو
بر بلنديهاي «خيخوجك» برو
ابتدا تيپ دلت را داغ كن
بعد رويت را سوي شيرداغ كن
گر چه در شيرداغ، مالستاني يي
يا كه از مردان تركستاني يي
درهمان جا دلبري پيدا شود
موج« من»ها از پي هم «ما» شود
پس بيا قصد ديار «ماكه» كن
وانگهي آهنگ ملك «جاكه» كن
وقتي از جاكه به«زردك» تا شوي
دم به دم سرگشته و شيدا شوي
با همان شيدايي ات خمخم برو
دست بر سينه به «قلآدم » برو
گر چه جن و انس در «قارو» سَم است
سينه چاكش قرية «قُلآدم» است
*
الغرض اين سير و اين ديدارها
گر شود تكرار بر تكرارها
عاقبت انديشه، راحت ميشود
«من» همه محو سياحت ميشود.
*
بعد ازآن سيرو سياحتها، پسر
بازهم بر سير خود كردي نظر
هر طرف ميديد دشتِ لاله بود
هر چه دختر ديد، دخترخاله بود
بعد ازآن، آمد بسوي خانه اي
بود آن جا مهروي، دُردانه اي
كرد بر مادر، سلام و احترام
الكلام آمد ـ يجرّ الكلام
گفت:هان اي خالهام، اي مادرم!
از برايت روزو شب من چاكرم
«اي فدايت آن همه بزهاي من
اي به يادت هيهي و هيهاي من»(4)
من همان باشم كه در هر صبح وشام
با خداي خويش دارم دوكلام
گرچه بر آبش چه گلها دادهام
حرفهاي سر به بالا دادهام،
بازهم من باشم وپشت درش
او خداوند است ومن هم چاكرش .
×××
قلب دختر آ نطرف تر پَرگرفت
با خيالاتش ره ديگر گرفت
با خودش گفتا كه بختت آمده
اي تو بلقيسي كه تختت آمده
مرده بودم مادرا! جانم بده
دستمالم را به مهمانم بده
وه چه مهماني كه چون بلبل بگفت
گل بگفت و گل بگفت و گل بگفت
من كه باشم دستِ رد بر او زنم
وآنگهي شب تا سحر ياهو زنم!
فرق نبود بين « كَيْكَْك»، «سبزََگي»
بين مكنك، بين سوكه، «زردگي»
او،گل صد برگ تابستان بود
از ديار پاك مالستان بود .
قم ـ 11/2 /84
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ بيتي است از يك مثنويي که توسط چند نفر سروده شده و اين بيت از سيد ابوطالب مظفري است ؛
2ـ منطقه اي است در مالستان (تا آخر مثنوي هر كلمه اي كه بين گيومه آمده نام منطقه اي در مالستان است ؛
3 - آواز خوان معروف مالستاني؛
4 - از مولاناي بلخي.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر