۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

دولت فاسد ؛ یا ملت فاسد؟



دوست مان علی تابش دیشب مطلب را در صفحه فیسبوک خود نوشته بودن که اول می خواستم این چند خط را در پایی پست شان کمنت بدهم ولی بعدا نظرم عوض شد و نظرم را اینجا گذاشتم. (علی تابش: بی کفایتی وناکار آمد بودن دولت ها را باید در ناکامی ملت ها و مردمان آن دیار جستجو کرد. نظرشخصی من اینه که در رابطه با فساد اداری در افغانستان اول تر از همه مردم مقصراند. این دولت افغانستان نبود که در فساد اداری مقام اول را از آن خود کرد، بلکه مردم افغانستان بود که در رشوه دهی اول شدند.

مثال خیلی ملموس و ساده می زنم: ما وقتیکه حاضر نیستیم نیم ساعت را در صف منتظربمانیم تا نوبت مان برسد و مثلا تذکره یا پاسپورت مان را بگیریم و یا پرونده مان امضا شود، در عوض حقوق دیگران را زیر پا می گذاریم از صف جلو می زنیم و حتی با کلی چاپلوسی و موزه پاکی پیشنهاد میکنیم که جناب فلانی شیرینی تان را در نظر دارم لطفاکار مرا زودتر رو براه کنید که عجله دارم... بلـی! متاسفانه تا که قاضی صاحب از مادر خواست سکس نکند همه چیز عادی و نورمال بنظر می رسد. تاحالا چند نفر از ما مثل خانم دیوه صدای مان را بلند کرده ایم؟ نه واقعا؟ این قاضی صاحب که الان تازه حرف زور هم میگوید. تهدید میکند... بنظر شما این «جرات زور گفتن» قاضی صاحب از کجا میآید؟ مگر غیر از این است که قومش، اطرافیان و خویشاوندانش در حمایت از قاضی صاحببرخاسته اند؟ )

من با بخشی از نوشته هایی علی تابش موافقم. موافقم چون این یک حقیقت است که تا کسی رشوه ندهد کسی رشوه نخواهد توانست بیگیرد. موافقم چون همین دولت که در فساد اداری مقام اول را کسب کرده است برخواسته از همین جامعه و از همین مردم و از همین مملکت است. بخواهی نخواهی نام این دولت بالایی همین مردم گرفته می شود و این مردم است که چنین دولت وجود دارد. اما این که بخواهیم در مجموع ملت را متهم نمایم و فساد را که در ادارات دولتی موج میزند و فغان مردم را در آورده به گردن ملت بندازیم و کار درست و شایسته انجام نداده ایم. بگذار من نیز اینجا مثال ملموس و مستند را بزنم:

یک: زمستان سال 1384 بود که بنده از ایران از سرکار بدست نیرویی انتظامی تهران دستگیر و به افغانستان رد مرز شدم. چون کارهایم در تهران نیمه کاره مانده بود و حتی یک دهم از آنچه را که قبلاً کار کرده بودم نیز نگرفته بودم و تمام آنچه دیگران همرایی من کار کرده بودند را نیز نپرداخته بودم، ناگزیر بودم دوباره به ایران برگردم. راه دیگری نداشتم بغیر از اینکه پاسپورت بیگیرم و در سفارت ایران درخواست ویزایی نمایم. از راه قاچاق خسته بودم ونمی خواستم در چنین زمستان سرد خودم را آواره کوه و بیابان نمایم.  روزی که برایی گرفتن پاسپورت به اداره پاسپورت مراجعه نمودم صف که در انجا دیدم بیش از 1500 نفر بود. خوب روز اول همینطوری گذشت و باخود گفتم دیر آمدم؛ باید فردا زود بیایم. فردا ساعت چهار صبح آمدم و دیدم که نه، مردما با پتو و تشک آمده اند و وضعیت همان است که دیروز دیدم. این روز هم گذشت و با خود عهد کردم که باید شب را اینجا سپری نمایم. شب را همانجا سپری کردم به امید اینکه شاید فردا نوبت برسد، این فردا ، فردا شد و فردا پس فردا شد و پس فردا فردایی دیگر شد. بدین شکل یازده شبانه روز را در کوچه اداره پاسپورت خوابیدم به امید که بتوانم پاسپورت بیگیرم.  فردای روز یازدهم با کمال ناباوری اعلان کردند که اداره پاسپورت دفترچه تمام کرده است و توضیح پاسپورت تا اطلاع ثانویی تعطیل است. این اطلاعیه یک جایش می لنگید، کسانی بودند و باخبر می شدیم که با دادن مبلغ صاحب پاسپورت می شدند. خوب ما دیگه کاری نبود و فقط هر روز صبح به اداره پاسپورت سر می زدیم و جوایایی دفترچه پاسپورت می شدیم و شبها بر می گشتیم به جایی موقت که در آن زندی می کردیم. من خودم دو ماه تمام به اداره پاسپورت رفتم و آمدم ولی اداره پاسپورت دفترچه پاسپورت نداشت. ولی کسانی که پولی اقدام می کردند یک روزه صاحب پاسپورت می شدند و می رفتند پی کار خود. اون نیم ساعت انتظار در صف پاسپورت یا تذکره را که علی تابش ازش سخن می گوید یک چنین داستان میتواند باشد. 

بعد از دوماه؛ خدایش بقول ایرانی ها رشوه دادن مثل جام زهر بود که نوشیدم و صاحب پاسپورت شدم. مراحل را که طی کردم از این قرار بود. یکی گفت که یکی از مدیران خانم وزارت داخله ظهرها در فلان رستوران برایی نان خوردن می اید، برو و با او حرف بزن. نفری که معرفی کرد، گفت اگر مستقیم خودت برویی 3000 افغانی می شود، اگر خودت این کار را نمی کنی؛ یک کپی تذکره و چند قطعه عکس با 3500 بده من برایی شما این کار را می کنیم. من خودم رفتم، اول برایی اینکه 500 افغانی کمتر داده باشم؛ دوم اینکه بشناسم این آدم که است. در رستوران مورد نظر رسیدم و خانم مورد نظر را پیدا کردم، به او گفتم که مرا فلانی فرستاده است. پشت یک میز نشستیم و غذا خوردیم.
وقتی غذا تمام شد و بدون کدام مقدمه گفت پول را با عکس هایت را بده.
گفتم کی آماده می شود؛ و پولش چقدر می شود؟
گفت اگر امشب بخواهی 5000 و اگر فردا بخواهی 3000 افغانی می شود.
گفتم آمیرصاحب! ما فقیریم و از ایران رد مرز شده ام کمی مراعات نماید.
گفت؛ مراعات مراعات نمی شود، همین نرخ است و من هم باید از ریس اداره گرفته تا پاین رتبه ترین مدیر اداره را پول بدهم.
گفتم لااقل یک کمی مراعات نماید، ما بیش از دوماه است که منتظرپاسپورت هستیم.
آخرش گفت؛ اینمی نرخ است بچیم. میخواهی برایت پاسپورت می کشم، نمیخواهی برو ده صف ایستاده شو.

حالا سوال را که میخواهم مطرح نمایم این است که در چنین موقعیت یک آدم چکار کند؟ چکار کرده میتواند؟
من پول را دادم و فردایش همان ساعت پاسپورت در همان رستوران گرفتم و انگشت هم در همانجا کردم، هیچ نیاز نشد که حتی به اداره پاسپورت بروم. همان زمان این مسله را در روزنامه راه نجات و هفته نامه مشارکت ملی و بهار و اقتدار ملی منعکس کردم، ولی چه شد؟ هیچ.

دو: شخصی از سعودی آمده بود و یک موتر خریده بود. چون رانندگی خوب بلد نبود در مسیر راه در یکی از بازار هایی جاغوری با یک موتر دیگه تصادف نمود. هیچکس آسیب ندیده بود و فقط موتر که با او تصادف صورت گرفته بود چراغ هایش شکسته بود. با هم توافق کردند و مسله حل شد. موتر را بردند میکانیکی و مسرف آن را حاجی پرداخت نمود. وقتی برگشت که برود هوتل و نان چاشت را بخورد، دو تا سرباز پولیس سرکله اش پیدا شد و حاجی را احظار نمود. گفتند حاجی شنیدیم تصادف کردی؟
حاجی گفت آری تصادف کرده ام و الحمدلله بخیر گذشت. فقط مسرف تعمیر چراغ هایی موتر را دادم.
گفت حاجی باید بیایی ولسوالی تا این مسله حل شود.
حاجی گفت مسله حل شده است، تو از حل شدن کدام مسله گپ میزنی؟
گفت همین مسله تصادف، اینطور نیست که هرکس سرخود بخواهد هرکاری که دلش شد بکند.
حاجی گفت؛ من تصادف کرده ام و رضایت طرف را هم گرفته ام و مشکل حل شده است، دیگه هیچ مشکل هم ندارم که بخواهم آنرا کسی برایم حل نماید.
سربازان پولیس گفتند، اگر نمیخواهی بیایی ؛ ما میتوانیم بزور شما را بی بریم.
حاجی گفت خوب اگر داستان این شکلی است باشد من میتوانم ولسوالی بیایم ولی من مشکل ندارم که بخواهم آنرا ولسوالی برایم حل نماید.
به هرصورت حاجی را بردند ولسوالی و ازش چهارلگ افغانی خواستند. این حق بود که ولسوالی و قومندانی امنیه جاغوری از فیصله این تصادف می خواستند. موترحاجی را گرفتند و خودش را گذاشتند بیاید و حق ولسوالی و قومندانی را بیاورد. حاجی اینطرف و آنطرف دست پا زد و بلکم خودش را از این بد بختی نجات بدهد ولی نشد، که نشد. در آخر مجبور شد یک دلال پیدا کند و از طریق این شخص با قومندانی امنیه نشست کند و چهارلک را به دولک افغانی تقلیل بدهد.
بازهم سوال که مطرح می شود این است که در چنین شرایط یک شخص چه کار کند؟ چه کار کرده می تواند؟

من میخواهم بگویم که مردم مقصر نیست، البته نه بصورت صد در صد، بلکه نمی شود گفت که اگر امروز فساد اداری این همه غوغا کرده است همش تقصیر خود همین مردم است. دولت افغانستان (اوغانستان) از اساس و ریشه فاسد است و هرکسی هم که به دورن این سیستیم برود فاسد می شود. مردم هم مجبورند در چنین نظام فاسد کارهایی ناخواسته انجام بدهد. همانطور که من کردم و حاجی کرد و هزاران نفر دیگه کرده است و می کند. مردم از دست این همه فساد به کجا مراجعه کنند؟ به پارلمان؟ که خودش در فساد جوره ندارد. یا به رسانه ها؟ آیا مراجعه به رسانه ها کار را حل می کند؟ اگر حل می کند پس چرا تا بحال بهشتی بعنوان عضو در شورایی ولایتی بامیان وظیفه می کند؟ چرا عمرزاخیلوال هنوز محاکمه نشده است؟ چرا اسماعیل خان محاکمه نمی شود؟ و هزاران تا دیگه. متأسفانه باید عرض کنم این نظام از اساس فاسد است و تا از میان نرود هیچ تضمین وجود ندارد که فساد از این کشور رخت بر بندد. از همه بدتر اینکه هیچ تضمین دیگه هم وجود ندارد که نظام بهتر از این نظام در این کشور شکل گیرد. نمیدانم، من خودم به کلی نا امید هستم. 

"کیهان فرهمند"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر