۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

مادراولادها


آشاره: نوشته ذیل یکی از نوشته های زیبای جواد ناجی است که قبلا در فیس بوک به نشر گذاشته بود. به دلیل این زیبایی من آن نیز در اینجا گذاشتم؛ زیرا حرف دلم بود، چیزی که از زبان جواد گفته شد. 
ذهنم گیر است. از وسط راه برگشتم؛ سه جلسه درس امروز را با این فکر که به گذشته ام برگردم، توجیه می کنم. شب، وقتی «بزچینی؛ دیدار با خاطرات» نوشتۀ علی امیری را در جمهوری سکوت خواندم با انبوه کلمات به تحسین استاد امیری پرداختم. چقدر حس مشابه و خاطرات مشترک با علی امیری و کسانی که «هزاره جات را زندگی کرده است.» دارم. قصۀ بزچینی، علی امیری را به یاد «شب های طولانی و حکایت دیوال های سیاه» برده است. و زمانی که بعد از سالها دوباره؛ پای قصۀ شیرین بزچینی می نشینند و«مادراولادها که بی سواد و بی علاقه به فیلم است نزدیک بود که اشکش جاری شود و اگر شرم حضور ما نبود شاید گریه می کرد.» بهیاد گذشته میافتد.
من اما نه با قصۀ بزچینی که با مفهوم «مادراولادها» بهیاد «دیدار خاطرات تلخ، دردناک و هیجان انگیز» گذشته و دوران زندگی در هزاره جات افتادم. زمانی که هیچ کس حاضر نبود خانم ها را به اسم شان صدا کنند. خانم ها همیشه، «مادراولادها»، «خاتونِ فلانی»، «زن زوار» و «آبی غلام» بود. علی امیری مرا بهیاد روزهای برد که هیچ کس خانم ها را به اسم شان صدا نمیزدند. خانم ها زمانی که متولد می شدند نه به اسم شان که با کلمات از این دست خطاب می شدند. خانم ها تا زمانی که دختره بچه بود برایش می گفتند «دختر فلانی» وقتی شوهر می کردند برایش می گفتند«زن فلانی» و زمانی که بچه به دنیا می آوردند بهش می گفتند«آبی فلانی» یا «مادراولادها». 
اینجا و اکنون پی می برم ما در هزاره جات «غلام» به دنیا می آمدیم و مادران ما«مادرغلام» بود! حالا و اکنون به رمز و راز آن سالها پی می برم که چرا کمتر کسی اسم مادر شان را نمی دانستند. جمع کثیر از ما که در هزاره جات میان سنگ ها، دره های تنگ متولد شده ایم و پشت به دیوارهای سیاه زده ایم، مثل آقای امیری اسم خانم، مادر، خواهر و اعضائ مونث خانوادۀ خود را نمی دانیم
چنین فکر می کنم که خانم علی امیری نه با دیدن فیلم بزچینی بل زمانی که او را «مادراولادها» خطاب می کنند به گریه افتاده باشد. حضور سنگین ما مردها، چقدر تحمل ناپذیر است زمانی که مانع اشک ریختن خانم ها می شود، خلوت خانم ها را بهم می زنند و آنها را مجال گریستن نمی دهد
گویا کشف کرده ام؛ آن رمز و رازِ را که چرا هیچ کس حاضر نبود خانم و دخترش را به اسم اش صدا کند. برای اینکه صدا زدن خانمِ ها به اسم واقعی شان، گناه بود. همه از اسم مادر خود شرمنده می شدیم، زمین شکاف برمی داشت و غیرت مردانگی ما زیر سوال می رفت
آقای امیری با اجتناب از نام بردن اسم خانم اش «باری و به هرحال دیدار خاطرات تلخ، دردناک و هیجان انگیز» گذشته ام را زنده کرد. و این پرسش را در ذهنم خلق کرد که آیا افراد چون استاد امیری که عمرش با تفکر فلسفی چون «هستی و زمان» هایدگر، «پدیدارشناسی» و خواندن رمان های چون«جنگ و صلح» و خردورزی عقلانی سپری کرده؛ چرا از اسم بردن خانم شان در یک متن مُرده و مجازی هراس دارند؟
عجبا و غریبا که «هستی و زمان» و تفکر فلسفی، مغرب زمین و خانم ها را در آن جغرافیا از بند رهانید و در مقام انسانِ به جایگاهِ رفیعِ برد و افسوس و اندوه باد تفکر فلسفی و پرسش های بنیادین را که به افغانستان آید و خانم ها را به زندان های «مادراولادها» و «سیاه سر» ببرد
امیری، چهرۀ رسانه ای است و شخص بسیار محترمی است که من شخصاً برایش منزلت استادی قایلم و او را پاس می دارم. شاید کلمات «مادراولادها» عمدی نباشد و از ناخودآگاه ما برخواسته باشد. اما چه ریشه در ناخودآگاه داشته باشد یا در تفکر فلسفی ما، خطاب کردن خانم ها به «سیاه سر» و «مادراولادها» بی احترامی به خانم ها است.
استاد امیری، در این اواخر از جانب یک ایتلاف بزرگ سیاسی «جبهۀ ملی» که سودای قدرت دارد، سخن می گوید. و من چه بدبینانه معتقد به بی باوری این ایتلاف شده ام. در نزد من «مادراولادها» همان چادری و «برقع»است که طالبان خانم ها را وادار به پوشیدن آن کردند. هیچ تفاوت میان «مادراولادها» و «چادری» وجود ندارد. در هر دو صورت ما خانم ها را کتمان کرده و نادیده می گیریم. وقتی «مادراولادها» خطاب کردیم از اسم شان اباء می ورزیم. آنگاه که او را وادار به پوشیدن چادری کردیم؛ زیبایی او را پنهان می کنیم
این نه نقد بر علی امیری است، نه تحلیل قدرت و حسادت با «جبهۀ ملی» و نه ادعای فمینیستی من. من وعلی امیری هزاره جات را زیسته ایم، از سنگ، چوب و دیوارهای سیاه آن خاطره داریم. با شنیدن قصۀ بزچینی به خواب رفته، بزرگ شده ایم و از ترس آن که مبادا گرگ بیایید و ما «انگگ»، «بنگگ» و «بچا چُلدنگگ» را نه بلعد به اجبار به خواب رفته ایم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر